Desire knows no bounds |
Sunday, October 26, 2003
و يقيناً صادقا ...
سه روز سال رو خيلی دوست دارم . روز اول مهر ، روز آخر سال ، و روز اول ماه رمضون . هميشه اين سه روز برام شروع های خوبی بودن . از اون روزای خوش اخلاق نارنجی . ماه رمضون رو دوست دارم زياد . به خصوص وقت افطار که عاشقشم . اون ربنا خوشگله که معمولا کانال دو پخش می کنه . نون بربری يا سنگک داغ و پنير و گردو و حلوا و شله زرد و حليم و ساير مخلفات ( همهء حس های خوب که خوراکی از آب در اومدن ! ) . و بيشتر از همه اون حسی که اون وقتا که روزه می گرفتم داشتم ... هوووم ... يه جورايی ته دلم انگار از خودم راضی بودم ، يه جور ِ خوبی مثل اون لبخند های کش اومدهء جوليا رابرتز . حالا ديگه سال هاست از اون حس خوب خبری نيست . هنوزم موقع افطار که می شه ، صدای ربنا و اذان که بلند می شه ، ته دلم يه چيزی تکون می خوره . حتا گاهی اشک تو چشام جمع می شه . اما از اون لبخنده خبری نيست که نيست ، هيچ حس رضايتی نيست . يه زمانی شرمندگی بود ، حالا ديگه اونم نيست ... پووووف ... چقدر دور افتاديم ، چقدر دور دلمون رو جرم گرفته ... يا شايدم چقدر بی باور شديم ، بی اعتقاد ، معلق بی هيچ اتصالی ، و بی هيچ حس خالص لبخند آوری .... . |
Comments:
Post a Comment
|