Desire knows no bounds |
Monday, October 6, 2003
هی دختر جان ، دلم برای اون خنده هات تنگ شده ... حالا درسته که بغض کنی هم بعضيا ذوق می کنن ، اما هنوز خنده هات يه چيز ديگه ن ... اينم مال تو .
نمی شه غصه ما رو يه لحظه تنها بذاره --- نمی شه اين قافله ما رو تو خواب جا بذاره دلم از اون دلای قديميه از اون دلاست --- که می خواد عاشق که شد پا روی دنيا بذاره دوست دارم يه دست از آسمون بياد ما دو تا رو --- ببره از اينجا و اون ور ِ ابرا بذاره تو دلت بوسه می خواد من می دونم اما لبت --- سر هر جمله دلش می خواد يه اما بذاره بی تو دنيا نمی ارزه تو با من باش و بذار --- همهء دنيا منو هميشه تنها بذاره من می خوام تا آخر دنيا تماشات بکنم --- اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره اون شب تو کنسرت که بعد از مدت ها شنيدمش ، دوباره يه عالمه دلم برای اون گردن بندم تنگ شد . بعد نگام سُر خورد رو دستای نوازندهء پيانو و ياد اون تيله های رنگی ت افتادم . از ته دل آرزو کردم اتفاقی برای تيله هات نيفته . زودتر خوب شو و خوب بمون . ( راستی از تو وبلاگ عطا پيداش کردم . ) |
Comments:
Post a Comment
|