Desire knows no bounds |
Thursday, October 9, 2003
آقا اسبه !
همون قدر که وقتی ديدم ديگه نيست ، يه هويی ترسيدم و غصه دار شدم ، الان که هست کلی الکی الکی خوشحالم و يه جورايی اون ته های دلم خيالم راحته . وقتی برخوردشو می بينم و نگاهشو - از اون مدل نگاها که آدمو ياد اسب می ندازه ، هوووم چه جوری بگم ، يه نگاه مهربون و ساکت ، که تهش نوشته شده من همه چی رو می دونم و می فهمم ، خيالت راحت باشه ، از اون نگاها خلاصه - ناخودآگاه يه لبخند گنده مياد تو مغزم . وقتی اون دی وی دی ها رو برام فرستاد ، با همون لحن و مدل خودش ، کلی ياد قديما افتادم . خودخواهانه تَر ِ ش می شه اينکه بودنش تنها سوپاپ اطمينان روزای گذشته ست ، و نبودنش پاره شدن آخرين بند باقی مونده . دارم دوباره به اون آرامش موقتی برمی گردم . دوباره سرم شلوغه و روزهام خوب می گذرن . کله م داره هر روز خالی تر می شه و اين نشونهء خوبيه . يعنی که می تونم يه روز بيدار شم و منتظر هيچ اتفاقی نباشم . تمرينش سخته ، اما نشدنی نيست ، داره می شه . " عشق را از عَشَقه گرفته اند و آن گياهی ست که در باغ پديد آيد در بُن درخت ، اول بيخ در زمين سخت کند ، پس سر برآرد و خود را در درخت می پيچد و هم چنان می رود تا جمله درخت را فرا گيرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطهء آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آن گاه که درخت خشک شود ... " * * سلوک --- محمود دولت آبادی |
Comments:
Post a Comment
|