Desire knows no bounds |
Wednesday, November 12, 2003
سيب گاز خورده
گفت : سخت بود وايستم و ببينم سيبی که برام اون همه مقدس بود ، گاز زده می شه ... رفتم که صدای گاز زدن رو نشنوم ، صدای گاز زدن و جويدن رو ... شايد اين اشتباه ذهن ماست که فقط بخش های خوشايند رو تصوير سازی می کنه ، پررنگ می کنه ، و ناخودآگاه چشمش رو به روی قسمت های ناخوشايند می بنده ... شايد چون تصوير ناخوشايند ِ واضح و شفافی جلوی چشمش نيست ، تصور می کنه که همه چی تو يه هالهء نورانی قرار داره .. چه می دونم ، تقدس ، يه همچين چيزی .. شايد هم تقصير منه که به ندرت تصوير مشخصی از نيمهء تاريکم ارائه می دم ، هر چند که سعيی هم در پنهان کردنش ندارم ، نمی دونم ... اما خوب بيشتر ماها ، با ديدن نيکول کيدمن يا هر ايکس و ايگرگ ديگه يی ، همون تصوير خوشايندی که روی پرده بهمون نشون دادن به ذهنمون می رسه . شايد کمتر کسی باشه که با ديدن يه هنرپيشهء محبوب ، اون رو در حالی که ژوليده و نا مرتب و سرماخورده روی کاناپه ولو شده ، بدون آرايش ، با چشم ها و دماغ پف کرده و قرمز تجسم کنه . يا فرضا در حال دستشويی ، استفراغ کردن ، يا هر تصوير نامتعارف ديگری . اتفاقی که ميفته همينه . ما اون بخش رو ناخودآگاه از ذهنمون ايگنور می کنيم ، تا تصويری که ساختيم خدشه دار نشه . اما اين به اين معنی نيست که اون قسمت ها اصلا وجود ندارن ... بعد اگه يه دفعه يه گوشه ش بياد جلوی چشممون ، تمام اون تصوير شکسته می شه و از چشم ميفته ... خوب اين کمی غير منصفانه ست ، اما وجود داره ... ديدن واقعيت عريان ، بدون پوشش و لفاف ، هيچ وقت کار ساده ای نيست . شايد اتفاقی که تو ازدواج ميفته هم همين باشه . آدمی رو که تا حالا هميشه در قالب های خوشايند و دلچسب ديديم ، حالا در وضعيت های جديدی می بينيم که کاملا عادی و غير قابل اجتنابن ، اما چون برهنه و بدون زرورق هستن ، تصوير اون بتی رو که تو ذهن ما شکل گرفته بوده از هم می پاشن . شبيه همون اتفاقی که در " عشق سال های وبا* " ميفته . و شايد همين نکته ، محکی باشه برای دوست داشتن . اينکه ببينيم تصوير يک آدم رو دوست داريم و ستايش می کنيم ، يا خود ِ اون شخص رو ، با تمام نقاط ضعف و قوتش ، و عليرغم ديدن زوايای تاريک و پنهانی که در هر آدمی وجود داره . فکر می کنم دوست داشتن و دوست داشته شدن ، با اين تعريف ، خيلی سخت تر باشه . اين جا ديگه روی هر احساسی نمی شه به راحتی برچسب " دوست داشتن " رو چسبوند . شايد اين همون دوست داشتنی باشه که بعد از عشق مياد و موندگاره .. کسی چه می دونه ... * گابريل گارسيا مارکز |
Comments:
Post a Comment
|