Desire knows no bounds |
Tuesday, December 16, 2003
آن
نه شب پره ی بی راه و ُ نه اين پاره ابر ِ بی پيدا هيچ کدام نمی دانند .. تا ماه غايب است راه غايب است پيدا غايب است رؤيا نيست روشنايی نيست . يک نفر به من گفت : - تو هم برو ! همين روزها خواهم رفت و از اين همه ترانه حتا يک خط ِ ساده نيز با خود نخواهم برد تو هم عاقل باش هرگز شکستن آينه را برای هر خشت خامی نگو ! من از گوشزد اين همه زندگی فقط يک روزنه مهتاب ساده ام بس بود تا تمام کلمات خسته را دوباره از ترس کوچه ی پُرگو به خانه بياورم . حالا .. هی شب پره ی بی راه ! پاره ابر بی پيدا .. ! من هم شبيه شما دنبال جايی برای فراموشی بی بازگشت گريه می گردم . اصلا بگذارش به امان اسم کسی که با کلمات متواری ما روزی از بغض باد وُ هق هق ناشنيده ی دريا خواهد گذشت . ..... " دعای زنی در راه که تنها می رفت --- علی صالحی " |
Comments:
Post a Comment
|