Desire knows no bounds |
Wednesday, December 17, 2003
از آساهارا تا صدام
يادمه چند سال پيش بود که يه آقايی به اسم " آساهارا " تو ژاپن ، احساس کرده بود منجی بشريته و کسانی رو که پيرو مکتبش نمی شن بايد از بين ببره . يادمه تو مترو گاز سمی پخش کرد و کلی آدم بی گناه رو به کام مرگ فرستاد . يادمه چه رعب و وحشتی تو جامعه حکم فرما شده بود . يادمه کلی وقت دنبالش بودن ، اما موفق نشدن پيداش کنن . و يادمه وقتی بعد از مدت ها ، تو قسمت بالای يه کمد ديواری تو يه خونه ی تيمی پيداش کردن - در حاليکه زير سرش توده ی انبوهی پول بود و دور و برش خورده های غذا و نان ، با سر و وضعی آشفته و تحقير آميز - چقدر دلم خنک شد و با چه علاقه ای تمام اخبار و مصاحبه هاش رو دنبال می کردم . آدم مقتدری نبود ، چيزی نبود جز يک زالوی فرصت طلب . اما اين بار ، اصلا دوست ندارم اون چهره ی هميشه سنگی رو ، تو اين وضعيت دردناک ببينم . فقط چند لحظه ی کوتاه ديدمش ، تو تلويزيون کافی شاپ . و از اون روز ، هر بار که از جلوی دکه ی روزنامه فروشی رد می شم ، رومو برمی گردونم و راهم رو عوض می کنم . کاش همون موقع مرده بود .. شکستن ِ شخصيت و تحقير آدم های بزرگ رو هيچ وقت دوست نداشته م .. حتا اگه يه ديکتاتور بزرگ جنايت کار باشه . |
Comments:
Post a Comment
|