Desire knows no bounds |
Tuesday, December 30, 2003
تکه های کوچک شادی
من عاشق اون صحنه شم که دختره بعد از يه عالمه حوادث رنگ و وارنگ ، در اوج شوک و گرسنگی و خستگی ، ساندويچ هايی رو که پسره براش آورده بود ، با بغض و ولع گاز می زد . تلفيق همه ی احساساتی که تو اون لحظه داشت ، خيلی قشنگ از طريق صدا و تصوير - با نمايش ظريف خورده های نان و قطره های اشک - منتقل می شد . حس اين که می دونی اين شادی و آرامش ، پايدار نيست و به زودی عجيب ترين حوادث دنيا در انتظارته .. و از اون طرف اون قدر گيجی و خسته ای و گرسنه ، که عليرغم تمام لحظات سختی که پشت سر گذاشتی ، و با تمام بغضی که راه گلوت رو بسته ، به ساندويچ ها گاز می زنی و می دونی فعلا اين تنها و بهترين راهه .. اين روزها اينو خيلی خوب می فهمم .. |
Comments:
Post a Comment
|