Desire knows no bounds |
Sunday, January 11, 2004
آخرش يه روز مخ اين کوله نايک سورمه ايه رو می زنم ، دوتايی می ريم مسافرت .. می دونم کلی خوش می گذره .
داشتم فکر می کردم از همون وقتی که تو سيتی سنتر عاشقش شدم و باباهه برام خريدش ، يه جورايی مدل زندگيم به کل عوض شد ، جدی می گم .. دقيقا با اون کفش فيلاهه هم زمان بود ، همون کفشای برونکا ! .. چقدر دوسشون داشتم .. چقدر با هم خوش گذرونديم .. حتا اون شب کذايی بهاری هم .. يادته ؟ حالا از وقتی اين کوله قهوه ايه اومده ، اون طفلکی تبعيد شده تو کمد .. البته جای نگرانی نيست .. می دونم اين يکی زود دلمو می زنه و دوباره بر می گردم سراغ همون .. سراغ همون رفيق قديمی . ×××××××××× رسم زندگی اين است يک روز کسی را دوست می داری روز بعد تنهايی به همين سادگی . * ×××××××××× هنوزم وقتی بوی بابا می پيچه تو راهرو ، يعنی اين که همه جا امنه .. هنوزم با اين که ديگه تو چشماش نگاه نمی کنم ، اما می دونم چقدر بودنش غنيمته و لازم .. با اون فکرای احمقانه اشک جمع می شه تو چشمام ، اما خوب هنوزم فکر می کنم اونم دليل های خودشو داشته و شايد اونم يه جاهايی از زندگی شو کارپه ديم وار زندگی کرده ، ها ؟ .. نمی دونم .. و هنوز وقتی با همه ی مشغله ش اين جوری مثل امروز بابا بودنش رو در عمل ثابت می کنه ، دلم می خواد اين قدر دور نباشيم که نتونم بغلش کنم و بهش بگم هنوزم بهترين بابای دنيايی ، با همه ی خوبی ها و بدی هات .. ×××××××××× نوچ ، انگار آخرشم هيشکی به خودش نگرفت که نگرفت !! ×××××××××× تولدت مبارک سيب زمينی جونم .. سعی کن زياد بزرگ نشی و اون خنده هات رو هيچ وقت فراموش نکنی .. تازه يادت باشه که اين گوشه موشه ها يکی هست که کلی دوسِت داره و حواسشم بهت هست ، حالا گيرم که به قيافه ش نياد !! .. بعدشم اين که اصولا داشتن دو تا چيز خيلی خوبه : دوست خوب و خواهر خوب .. و من استثنائا از اين بابت خوشبختم .. خلاصه که مبارک يه عالمه .. و ماچ ماچ هزار تا . |
Comments:
Post a Comment
|