Desire knows no bounds |
Tuesday, January 13, 2004
دی بدرنگ
هميشه دی که ميومد ، همه چی کلی رنگی و هيجان انگيز می شد .. امسال اما يه جور ديگه ست انگار .. مثل فردای روزای خوشگل برفی ، که برفا نصفه نيمه آب می شن و شهر ، گِلی و کثيف و به هم ريخته می شه .. دقيقا شب امتحان اون نامه ی n صفحه ای به اضافه ی باقی هدايا به دستم رسيد .. چسبيد اساسی .. آره ، شايد گفتن تولد لعنتی کمی زياده روی باشه .. به خصوص اون وقتايی که وسط تمام حس های ناخوشايند ، يه فرصت کوتاه دل چسب داشته باشی برای بلند بلند فکر کردن ، برای تفکيک احساساتی که شايد خودت داری ناخودآگاه ايگنورشون می کنی .. برای زدن حرفايی که هنوز اشک تو چشمات مياره .. اين جور وقتا می فهمی کجای راه ايستادی .. می فهمی اون چيزی که سرت رو گرم کرده لزوما آرومت نمی کنه .. و دوباره يادت مياد قرار بود آرامش رو درون خودت پيدا کنی .. گاهی همين لحظات کوچيک يه تلنگر می شه که برگردی ، يه نگاهی به خودت بندازی و بگی هی بچه جان ، حواست هست کجا داری می ری ؟ درسته .. هميشه که نبايد يه ريز حرف زد .. شايد وقت کمی سکوت باشه .. |
Comments:
Post a Comment
|