Desire knows no bounds |
Thursday, March 4, 2004
اين که سعی کنی دندون رو جيگر بذاری تا يه بحران بگذره بی اون که به جايی آسيب برسونه، کار طاقت فرساييه.
××××× يه نمايشنامه ی توپ خوندم: آن جا که ماهی ها سنگ می شوند. ××××× داشتم فکر می کردم الان چی ممکنه حالمو خوب کنه، يا سرمو واسه يه مدت گرم کنه. اينا از آب در اومدن: يه کتاب توپ که نتونم بذارمش زمين. چهار تا فيلم که اسماشونو می دونم: فيلم جديده ی جوليا رابرتز، خانه ای از ماسه و مه، و دو تا فيلم آخری های آلمودووار. يه شلوار جين که جيبای گنده داشته باشه. کله پاچه. با يکی حرف بزنم شوايک وار. يه سی دی توپ که تا حالا نشنيده باشمش و آهنگاش تموم نشن. بازم ظهيرالدوله. و مهم تر از همه هوس يه گلدون کردم شديد! ××××× داره کش مياد بدجور. دارم سعی می کنم نزنم آخر کاری پاره ش کنم، سعيی مبسوط و تلاشی مقبول! ××××× راستشو بخوای خوش ندارم تو اين لباس ببينيم. بعدشم اين که اولين دروغ زندگيت رو به خاطر من گفتی خوبه يا بد؟! ××××× با تمام اين حرفا، از اون وقتاييه که فقط اين شعر فروغ وصف حالشه و بس: ..... می توان بر جای باقی ماند در کنار پرده، اما کور، اما کر ..... می توان با زيرکی تحقير کرد هر معمای شگفتی را می توان تنها به حل جدولی پرداخت می توان تنها به کشف پاسخی بيهوده دل خوش ساخت پاسخی بيهوده، آری پنج يا شش حرف ..... ××××× می توان مانند خر در گِل دست و پا زد هم چنان و بی سبب خنديد.. |
Comments:
Post a Comment
|