Desire knows no bounds




Monday, May 10, 2004

هميشه پيش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد





داريوش داره می خونه:

توی قحطی شقايق

کاش می شد توی يه قايق

بزنيم دلو به دريا

من و تو تنهای تنها




××××××××××



اين روزها حرف هام سرريز می کنند. وقتی راه می روم. وقتی ظرف می شويم. وقتی به ترانه ها گوش می دهم. پر می شوم از هزار حرف و به خاطر می سپارم برايت بنويسمشان. اما پای کاغذ و قلم يا کی بورد که به ميان می آيد، همه در نطفه خفه می شوند و پر می شوم از سکوت و حرف های ناگفته. ناگفته که نه، فروخورده.



××××××××××



گفته بودی: مارمولک رو نری ببينی ها، می خوام باهم بريم.

منم گفته بودم چشم.

و حالا امروز برای اولين بار بعد از توفان، پام رو از خونه گذاشتم بيرون، به هوای تو.

چقدر دلم برای خيابون ها تنگ شده بود. انگار يه قرن نديده بودمشون. برای تو هم. برای تو که کمی لاغر شده بودی و رنگ پريده. و چهره ت جدی بود و خسته.

يک ربع دير رسيده بودم و گفتی: ته دلم ترسيدم که نيای. خنديدم و توی دلم گفتم: فکر می کنی می تونستم نيام؟!

دوباره توی همون سينما بوديم. همون جا که "گاو" مهرجويی رو با هم ديديم و چقدر برام مهم بود که گاو رو با تو ببينم. و همون جا که "باران" مجيدی رو ديديم و پسته های مغز کرده و ... . خاطره ها رو نمی شه پاک کرد، حتا کم رنگ هم نمی شن، می بينی؟

حالا دوباره همون جا بوديم. با يه فيلم توپ و پرستويی که من عاشقشم و سوژه ای توپ تر که می دونستم خوراک توئه. اما يه چيزی فرق داشت. يه چيزی سر جای خودش نبود.

نشستيم رديف آخر ِ آخر، همون جور که تو دوست داشتی. تو بودی و دست های گرم و نوازشگرت. تو بودی و بوی آشنای تنت. تو بودی و شونه های محکم و قابل اطمينانت. و تو بودی و هُرم نفس هات که گاه به گاه روی صورتم می نشست و گرمم می کرد. اما از درون چيزی قلبم رو می فشرد. يه چيز سنگين و سرد و سخت. چيزی که نمی دونستم از چه جنسيه. اما هر چی بود از درون لهم می کرد.

سعی می کردم چشم هام رو ببندم و حضورت رو با همه ی حواس پنج گانه م احساس کنم. سعی می کردم هم زمان با تو به شوخی های فيلم بخندم و لذت ببرم. اما نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم. آخه می دونی، چيزی فرق داشت اين بار.



گفتی: اين خاصيت برگ های سوزنی درخت کاجه. نمی ذارن پای درخت، سبزه سبز بشه. واسه همينه که پای درختای کاج، خشک و خاکيه. خنديدم و توی دلم گفتم: پس منم يه عمر برگ درخت کاج بودم و خودم خبر نداشتم!

نشستيم روی نيمکت چوبی زير درخت های کاج. می خواستم اين بار بالاخره در مورد اون تصميم گنده هه باهات حرف بزنم. همون که کلی در موردش ترديد داشتم، که بگم يا نگم، چون نمی خواستم تو موقعيتی قرار بگيری که دچار ملاحظه، رودربايستی، خود سانسوری يا هر چيز ديگه بشی. يا شايد نمی خواستم تو تصميمی که قراره بگيری، تو راهی که بايد انتخاب کنی، و تو کاری که می دونم چقدر دلت می خواد انجامش بدی مرددت کنم. اما خوب در نهايت خودمو راضی کرده بودم همه ی چيزهايی که مربوط به تو می شد رو، همه ی اونايی که گوشه و کنار اين دله جا مونده بود رو بهت بگم. اين بار اما تو شروع کردی به حرف زدن. گفتی و گفتی و من که برای حرف زدن اومده بودم، شنيدم و شنيدم و خاموش شدم و خاموش تر. می دونی، برای اولين بار بود که با مجموعه ای از اون همه حس متناقض رو در رو می شدم. حس هايی که شايد تو اين همه مدت انکارشون کرده بودم. حتا انکار هم نه، نبودن. اما اين بار به يک باره هجوم آورده بودن. و با حرف های تو آروم آروم تا عمق درونم نفوذ می کردن. سخت بود، خيلی سخت. چيزی از درون لهم می کرد، چيزی سنگين و سرد و سخت.

بار آخری که با هم اون جا بوديم رو يادته؟ اون بار هم موضوع صحبتمون همين بود. اما اون بار همه چيز فرق می کرد. اون بار با همه ی سنگينی، از درون گرم بودم، اين بار اما...





يادته يه بار ازم پرسيدی: می شه دو نفر رو هم زمان و به يک اندازه دوست داشت؟

و من بی مکث جواب داده بودم: نه.

حالا داشتم معنی حرف هات رو می فهميدم. و طبق معمول دير بود، خيلی دير.

نه رفيق جان، نه.

نمی شه هم زمان دو نفر رو به يک اندازه دوست داشت. هميشه چيزی هست که متفاوته، هميشه.

و هميشه ته دلت يک انتخاب داری، فقط يک انتخاب.

می دونی اون موقع چی تو ذهنم پر رنگ شده بود؟ اين که تعجب کرده بودم برای چی برگشتی. و حتا جوابت هم قانعم نکرده بود. وقتی اون شب کنار غارت گفتی مدتيه از ايران رفته، يه هو خيلی چيزها روشن شد. تو برگشته بودی، چون يه فضای خالی داشتی. و خوب می دونستی اين فضا موقتيه. بعد اتفاق ها شايد جوری دست به دست هم داد که مطمئن تر بشی از کاری که بايد بکنی، برای حفظ چيزی که داشتنش برات مهم بود، حالا اين مهم پررنگ تر هم شده بود، به هر قيمتی. اما اون موقع به من نگفتی، نگهش داشتی، يا نگهم داشتی تا زمانی که می بايست.

اون زمان حالا رسيده بود، و می بايست به نحوی خلاص بشی، به همين سادگی.

محکومت نمی کنم، مطلقا. اون قدر دوستت دارم که دلم می خواد خوش حال ببينمت، به هر قيمتی. اما راستش دلم گرفت. خيلی دلم گرفت. و خوب ديگه مهم نبود. يه تلنگر کوچيک با روح آدم خيلی کارها می تونه بکنه. تلنگرت موثر بود رفيق.



به بهانه ی غذای چينی اومديم بيرون. دوست نداشتم توی اون هوای سنگين نفس بکشم. بين راه غذای چينی تبديل شد به آب ميوه ی توچال و پياده روی کنار رودخونه ی هميشگی. هيچ کس نمی دونه که چقدر اون رودخونه رو دوست دارم، اما خدا می دونه اين بار چقدر سنگين قدم برمی داشتم در امتدادش. اين بار حتا بوی آب هم نمی داد.

لب رودخونه ازم خواستی بلند بلند فکر کنم، بهت بگم. هوووم، منم گفتم. چيزی که اميدوار بودی از دهن خودم بشنوی رو بهت گفتم. جوابت مکث بود. يه مکث طولانی. و من خوب می دونستم اين مکث يعنی ترديد. اما نه از روی ندونستن جواب. خوب می دونستی جوابت رو. مکثی هم اگر کردی از روی محافظه کاريت بود به گمونم، که طبق معمول من جای تو بازی کنم و تو بايستی کنار و تماشا کنی. مکثت علامت رضا بود رفيق جان، علامت رضا.



حس بدی بود. يه حس سنگين و سرد و سخت که از درون مچاله م می کرد. اومدم بهت بگم، برای يه بار، اما رنگ ِ پريده ت يادم انداخت که بی خيال دختر، دنبال چی می گردی، معلوم هست؟ نگرانی و ناراحتيت يادم انداخت که اين بار تازه حس کردی يه خطر جدی داره تهديدت می کنه و برای نجاتش بايد دست به هر کاری بزنی. تصميمت رو گرفته بودی و همين کار رو هم کردی. ديگه گفتن يا نگفتن چه تفاوتی داشت؟ جز اين که گفتن هر حرفی ممکن بود خسته ترت کنه و شکننده تر.

برای اولين بار دلم خواست زودتر برگردم خونه. زودتر نبينمت. اما می دونستم يه خورده ديگه بايد صبر کنم. نمی بايست قبل از اين که تصميمت رو عملی کنی، عکس العملی نشون بدم. به همين خاطر بود که شب گوشی رو برداشتم، با اين که دلم نمی خواست. دروغ نگم، دلم می خواست، غرورم اما نه.



تا حالا گريه ت رو نديده بودم. اين بار اما من اشکی نداشتم. چرا که حسم از جنس اندوه نبود. اندوه، تلخ نيست. طعمش گسه، چيزی بين شيرينی و تندی. اما من تلخ بودم. تلخ و خراش خورده.



می دونی، برای من چيزای کوچيکی هستن که عليرغم ظاهر بی اهميتشون، خيلی مهمن. يکی از اونا، هديه ست. هديه دادن يکی از لذت بخش ترين و مهم ترين کارهاييه که دوست دارم. دوست دارم ساعت و ساعت ها بگردم، حتا برای يه چيز کوچيک، اما چيزی که حسم رو به گيرنده منتقل کنه. که خودم باهاش ارتباط برقرار کنم. مسخره ست، می دونم. اما اينا رو دارم می گم که بدونی چقدر سنگين بود همه چی، خيلی سنگين.

و تو اين همه سال، اولين بار بود که اين سنگينی رو به اين غلظت حس می کردم، اولين بار بود.



می دونی؟ چيزی شکست. برای اولين بار چيزی شکست.



دوشنبه 21-2-83


Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025