Desire knows no bounds |
Wednesday, May 12, 2004
دوباره زنگ زدی که ببينی رسيده يا نه. واقعا برای همين زنگ زده بودی؟؟
××××× اگه نمی رفتم کلاس و می موندم خونه، می ترکيدم. دلم عروسک الدوز رو می خواست. بعد از کلاس، طبق روال معمول روزهای دل تنگی، پياده راه افتادم طرف ونک و ميرداماد. سر وليعصر يه هو چشمم افتاد به گوليه!! هه هه، کلی مشعوف شدم. اونم هزارتا شگفت زده شده بود بچه. بعد از مقاديری فحش خوردن بابت غيبت نابهنگامم آب ميوه خورديم و تا ميرداماد پياده اومديم. وای که چقدر دلم برای اون همه دوستی های صميمی از ته دل تنگ شده. پرسيد: از گروه فشار چه خبر؟ دلم کلی گرفته تر شد. بهش گفتم به طرز وحشتناکی دلم براش تنگ شده، اما نمی تونم ببينمش. گفت: خيلی خری. می دونستم خودمم، خيلی خرم، خيلی. بعد قرار شد يادش بره اصلا منو ديده و هرکدوم رفتيم پی کارمون. چقدر ديدنش چسبيد. ××××× آويزون و لبخند به لب برگشته شدم خونه. پر بودم از دل تنگی. و غمگين بودم قد يه دنيا. بسته های بزرگوار کنار اتاق بودن، بسته هايی که صبح رسيده بودن. گذاشتمشون تو اون کوله پشتی قديميه. چقدر دلم نمی خواست اين جا باشن، چقدر زياد. بعد چشمم افتاد به گوشی سفيده. که ديگه حتا اگه زنگ هم می خورد، نمی بايست برم سراغش. از دست اونم دلم گرفت. رفتم تو آشپزخونه ی آفتابی، زانوهامو بغل کردم و نشستم لب پنجره، و صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم. ××××× يه غول جديد دوستم شده جديدنا. تا می بينه ذهنم خاليه و مشغول کاری نيست، زودی مياد می شينه روبروم و زل می زنه تو چشمام. ساکت ِ ساکت. مياد درست می شينه جلوم تا بزرگی شو قشنگ ِ قشنگ ببينم. اولا سعی می کردم از دستش فرار کنم، اما نشد. بدجوری گير داده بود. حالا از ديروز تا حالا نمی دونم چرا احساس می کنم حق داشته اين همه گير بده. آخه جاش همين جاست. درست کنار من، هر جا که برم، هر جا که باشم. حالا از ديروز تا حالا که تو ديگه نيستی، با اين غول جديده کلی رفيق شده م. با اين غول بزرگ تنهايی. ××××× يک واقعيت: گوشی سفيده زنگ نخورد، حتا تا آخر آخر آخر شب. ××××× همه چی يه جورای عجيبی خاليه. خالی و تلخ. چهارشنبه 23-2-83 |
Comments:
Post a Comment
|