Desire knows no bounds |
Monday, May 17, 2004
دال...
همان که اول دلدادگی ست و آخر درد . یکی می گفت شب که به نیمه برسد یار قامت راست می کند.آن دیگری می گفت که بانوی مهتاب شب به پیشواز عاشقان می رود تا در نیمه راه تاریک نمانند. هیچ کس اما از شکستن قامت آن دلداده در شب قد شکسته تاریک بی ماه بانو هیچ نگفت. حالا من نشسته ام و به هرچه شکستنی در جهان است می اندیشم. به شکل ماه در قاب حوض آب و به چین پیشانی یار و به قامت دوست و به خواب پشت پلک های بیدار... ای ی ی ی... می دانی؟ بااین چشمهای بسته هرگز نخواهی توانست چشم انتظار آمدن کسی باشی. راستی دست هایت راهم از روی گوشهایت بردار. اینها که گفتم همه بی صدا می شکنند. مثل دل دوست. "قاصدک" ××××× عزيزترين هايم کمند، شايد به شمار انگشتان دست هم نرسند. اما همان کم ها، عزيزترينند برايم، عزيزترين ها. هرکدام جور خودشان را دارند، جور خاص خودشان را. و گاهی آن قدر خاص که شايد هيچ گوشه ی ديگر دنيا نشود پيدايشان کرد. بايد بشمرمشان، ببينم به تعداد انگشتان دست می رسند؟! يکی شان تو بودی و ديگری دوستی که شايد ديگر هيچ وقت نبينمش. دوستی که درخت بود، درختی بزرگ و پر سايه. درختی که دلش قد درياست. شب تولدش که ديشب باشد برايم فی البداهه نوشته بود: دال اول دوستی ست. در دل گفتم: دال اول درخت هم هست. و آخر تمامش کرده بود با خداحافظ. به گمانم بداند خداحاقظ را دوست ندارم، هر چند در کار رفتن باشم. "تا بعد" را خوش تر دارم. "تا بعد" يعنی که اميدی هست. گيرم دل سپردن به خرده نوری باشد انتهای دالانی سرد، بی منفذ، تاريک و طولانی. برای من اما دال اول دوست است. اول دوست داشتن. اول دل. اول دل سپردن. اول دل بريدن. به دل بريدن که برسد می شود اول دل تنگی، اول دل واپسی، اول دوری، اول درد. به درد که برسد اما، اول و آخر همان است. دردش اما تلخ نيست، گس است. خراشش بر دل می نشيند و هر چه بر دل نشيند لاجرم از دوست رسيده است. حالا از ميان همه ی اين دال ها، انگار تنها دل من است که جا مانده.. باقی همه جمعند: دوست داشتن و دل دادگی و دل تنگی ... دوشنبه 28-2-83 |
Comments:
Post a Comment
|