Desire knows no bounds |
Tuesday, May 18, 2004
اممم، می گم که ... عجب بهار خاکستری ايه ها اما!!
بايد مداد رنگيامو بيارم و رنگش کنم. امروز رفته بودم سر کلاس رياضی مدرسه ی "تام". يکی از بهترين مدارس تهران. اون قدر فضای کلاس و رفتار معلمشون آروم و مطبوع بود که حد نداشت. بچه ها انگار تو خونه بودن، آرامش و راحتی از در و ديوار کلاس و سر و روی بچه ها می ريخت. امتحان داشتن، امتحان رياضی. اما نمی دونستن دارن امتحان می دن، اسمش مسابقه درسی بود. دو تا دو تا نيمکت ها رو روبروی هم گذاشته بودن و در قالب گروه های چهارتايی روبروی هم نشسته بودن و با خونسردی امتحان می دادن. هيشکی به فکر نگاه کردن روی ورقه ی بغل دستی يا دوست روبروييش نبود. سوال ها، امتحان ثلث سوم يکی از مدارس معروف تهران بود، بچه ها مثل آب خوردن داشتن حل می کردن. يکی از سوالاشون اين بود که ده عدد روباه روی هم چند شاخ دارند؟ بچه ها هم نوشته بودن: روباه که شاخ نداره. بعد از جمع شدن ورقه ها، معلمشون با صدای خيلی قشنگی يه تيکه آواز خوند، بچه ها هم باهاش خوندن. آخر کلاس هم همه دور هم نشستن رو زمين و شيرينی و شکلات خوردن. ياد دبيرستان خودمون افتادم که موقع امتحان، جاهامونو عوض می کرد و بينمون يه کيف گنده می ذاشت و کف دستامونو چک می کرد تقلب ننوشته باشيم! نه خير ... ما تو همه چی بدترين موقع به دنيا اومديم از اساس. ××××× صداي خون در آواز تذرو است دلا اين يادگار خون سرو است |
Comments:
Post a Comment
|