Desire knows no bounds |
Saturday, May 22, 2004
از دو خرداد پيش تا امروز، هزار سال گذشته انگار.
هزار بهار و هزار خرداد و هزار چهارشنبه ی سوگوار. حالا اين جا که منم، نه نشانی به جای مانده و نه يادگار. حالا تنها من مانده ام لِرد نشين هزار لحظه ی ماندگار. آن شراب مگر چند ساله بود، ای يار، ای يگانه ترين يار. هرگز کسی اين گونه فجيع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم ! باران می باريد. نم نم و آرام. بوی خاک باران خورده بود و آسمان نيمه ابری روشن و نم بارانی که خيست نمی کرد و خلاصه کنم، هوايی دو نفره. من اما تنها و سنگين، راه هر روزه و هزار روزه را قدم می زدم و خيابان ها، کوچه ها، آدم ها و درخت ها را به خاطر می سپردم. انگار همين روزها روز وداع باشد و اين نگاه ها، نگاه های آخر. خاطراتم به طرزی دل نشين و دل چسب آميخته است با کوچه پس کوچه های اين شهر شلوغ و هوای نيمه ابری و راه رفتن روی لبه ی جدول طولانی کنار خيابان. لحظه هايم گره خورده در پيچ کوچه های ناشناس و صدای رودخانه و بوی زندگی. حالا اما همه شان را خاک گرفته انگار. فریاد زدم : دیگر برنگرد. و از درد ، تاول زدم. باز هم بهار و باز هم بی تو. باز چشم انداز روزهای داغ و طولانی و کُشنده. حتا تصور تابستان هم دچار خميازه ام می کند، خميازه و دل تنگی. راستی یه چیزی دیدی بالاخره قصهء ما هم به سر رسید و باز هم کلاغه به خونه ش نرسید؟ نه کلاغه نه من... . شنبه 2-3-83 |
Comments:
Post a Comment
|