Desire knows no bounds |
Wednesday, May 12, 2004
بالاخره دل ما هم شيکست!
اونم از دست شوما. گمونم بالکل ديگه اين دل واسه ما دل نمی شه. اينارم گفتيم که نگين نگفتين و خط بريل و اين حرفا. خلاص! راستش صبح که زنگ زدی، نمی دونم چرا الکی اميدوار بودم بگی نمی فرستمشون. اصلا لزومی نداشت بدی شون به من. می تونستی هزار و يک جای ديگه بذاری شون، يا فوق فوقش بندازيشون دور! اما فرستادی شون برای من. اين معنی ش با بقيه ی چيزا فرق می کنه، خيلی زياد. هی راستی، چرا هر بار بايد اين اتفاق توی روز چهارشنبه بيفته؟ ديگه توان شمردن چهارشنبه ها رو ندارم. ديگه چهارشنبه ها رو دوست ندارم اصلا. راستش ديگه تموم شد. تموم ِ تموم ِ تموم. و سخته، مثل راه رفتن روی سيم برق. هيچ وقت اين همه دلم نگرفته بود، هيچ وقت... چهارشنبه 23-2-83 |
Comments:
Post a Comment
|