Desire knows no bounds |
Monday, May 3, 2004
بهار امسال پر از بارون بود. پر بارون تر از هميشه. حيف اين همه بارون تو اين بدترين بهار دنيا.
امروز بعد از مدت ها پياده شدم و زير بارون راه رفتم. امروز بعد از گذشت يک و ماه و اندی، خاک بارون خورده رو با تمام وجود بو کشيدم و به سبز خوش رنگ درخت های تميز و سرحال، يه لبخند گنده ی گنده زدم. امروز بعد از مدت ها اومدم سراغ کليد ها و کلمه ها. سراغ تمام اون چيزايی که تو اين مدت کمکم کرد سرپا بمونم، طاقت بيارم، نشکنم. امروز بعد از مدت ها دلم خواست دوباره برات بنويسم. برات بگم که اين بار تنها و تنها دليل موندنم بودی. که اگه نبودی، شايد رسيده بودم به همون خواب عميق هزارساله، يه خواب طولانی ِ طولانی تا ته دنيا. بارون می باره. ريز و آروم. به تو فکر می کنم، به کلماتت، و بی اختيار لبخند می زنم. به تو که اون همه دوری و اين همه نزديک. بارونو دوست دارم هنوز چون تو رو يادم مياره حس می کنم پيش منی وقتی که بارون می باره تمام ديشب رو کنارت بيدار بودم، اما گرمای نفس هات پشت خطوط فلزی جا مونده بود. کنارت ساکت دراز کشيده بودم و به قاصدک گوش می دادم. و همه ش اين حرفت تو ذهنم می چرخيد که : با تو آسان می شد از دست سياهی ها گريخت رو به سوی وسعت شب های بی فردا گريخت. ××××× شکننده شده م. اعتماد به نفسم رو لا به لای توفان روزهای گذشته گم کرده م. مدت زيادی لازمه تا جراحت اين زخم های هزار ساله خشک بشه، تا ديگه خونابه نده. حالا ديگه هر صدای زنگی، هر نگاه خيره ای، هر لحن آشنايی، و هر سايه ای آرامشم رو می گيره. تو خيابون که هستم، نفس کشيدن برام سخت می شه. دوست ندارم به آدم ها نگاه کنم. به دور و برم، به ماشين ها، حتا به ويترين مغازه ها. دلم می خواد زودتر برگردم خونه و سرم رو لای پتو فرو کنم و خوابم ببره، تا همه چی از يادم بره. آخ که هوس يک خواب عميق و طولانی، هنوز چقدر وسوسه م می کنه... |
Comments:
Post a Comment
|