Desire knows no bounds |
Thursday, May 13, 2004
صبح با آقا غوله دوتايی داشتيم صبحانه می خورديم - دوتايی که نه، من می خوردم و اون همون جور ساکت و بی حرف نگام می کرد - که گوشی سفيده سر و صداش در اومد. با اين که گذاشته بودمش بغلم، با اين که منتظرش بودم، اما فقط نگاش کردم.
سخت بود، سخت و بد. يه خورده بعدترش داشتم با قرمز حرف می زدم. جريان فال گير رو برام تعريف می کرد و صداش می لرزيد. مطمئنم اشک تو چشماش جمع شده بود و از اون بغضايی کرده بود که بعضيا خيلی دوست دارن. تنها چيزی که می تونستم بگم اين بود که : لعنت به اين زندگی تخمی. چرا هيچی سر جاش نيست؟ چرا هيشکی نمی تونه اون جوری که دلش می خواد يه نفس خوش بکشه. لعنت به اين آدم بزرگا با اين دنيای مزخرفشون. چرا نمی شينن شازده کوچولو بخونن؟ چرا شبا ستاره ها رو نمی شمرن؟ يعنی اونا اصلا رويا ندارن؟؟ همين وسطا بود که دوباره سر و صدای گوشيه در اومد. اين بار سعی کردم نگاهش هم نکنم. سخت بود. سخت و بد. بعدترش که هی صدا کرد و صدا کرد، ديدم نه خير، راه نداره انگار. برش داشتم. اما سعی کردم صدام سرد باشه، سرد و بی تفاوت. توش نه اثری از انتظار باشه، نه دل تنگی، نه اندوه، نه تنهايی. سخت بود. سخت و بد. مثه مردن می مونه دل بريدن... پنج شنبه 24-2-83 |
Comments:
Post a Comment
|