Desire knows no bounds |
Tuesday, May 11, 2004
ديشب وسطای خواب و بيداری يه هو دلم شور زد. گير دادم به دخترک که ازت خبری بگيره، که گرفت، که نرسيد يا دير رسيد، يا هر چی. و من همون جور که دلم برات شور می زد، خوابم برد.
تا صبح که خودت زنگ زدی و فهميدم دل شوره م بی خود نبوده. گفتی اومده، همين. و من فهميدم يک دوره ی ديگه هم تموم شد. ××××× تمام ديروز و امروز رو شهر قصه گوش داده بودم. پووووف، چی می گفت؟ چپق يه سره، ها؟ اگه تو خونه می موندم ديوونه می شدم باز. زنگ زدم به دخترک و رفتيم جام جم و بعد هم آب انار و کلی قدم زدن تو سايه ی دم دار بعد از ظهر بهاری وليعصر. اما هنوز يه غده ی سنگين و سرد و سخت، روی دلم سنگينی می کنه. ××××× آخه عمر رويا هم اين قدر کوتاه می شه؟! هی جناب خدا، گمونم باز روتو کردی اون ور و سرت گرم شده، ها؟ يه عمر شنيده بوديم "دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت -- دائما يکسان نماند حال دوران غم مخور" خواستم جهت اطلاع عرض کنم که already دو روزتون داره می شه ده سال، وقتش نيست يه خورده خوش حساب باشی حضرت؟! سه شنبه 22-2-83 |
Comments:
Post a Comment
|