Desire knows no bounds |
Friday, May 7, 2004
انگار کن ماهی قرمز کوچکی را داخل تنگ ِ بلوری پشت ِ پنجره ی همسايه.
انگار کن هرروز دست همسايه برايش خوراک بريزد و آب تنگ ِ بلور را عوض کند. گاهی تُنگ را از سر مهربانی پشت پنجره بگذارد تا ماهی کوچک هوايی تازه کند و سبزه ها را، درخت ها را و پرنده ها را به تماشا بنشيند. انگار کن همسايه بارها و بارها برايش گفته باشد گربه ها بزرگ ترين دشمن ماهی های قرمز هستند. که از گربه ها حذر کند تا زندگی شيرين باشد و ايام به کام. انگار کن ماهی قرمز، روزها و روزها پشت پنجره چرخ بزند در تنگ ِ کوچک ِ بلورين و سودای دريا را در سر بپروراند. انگار کن ماهی قصه ی ما، رويايش آبی ِ بی کران ِ دريا باشد و رهايی از مرزهای ِ امن ِ تنگ بلور. آن وقت است که دست ِ مهربان همسايه می شود ابر ِ سياه و ديوار ِ بلورين ِ تُنگ ِ کوچک، زندانی کسالت آور. اما قصه جای ديگری ست... انگار کن که ماهی ِ قرمز ِ تنگ ِ بلور ِ همسايه، آرام آرام و پشت گذر سال ها، گربه ی چشم درشت ِ بام روبرو را عاشق شود. آن وقت کجاست همسايه که سودای عشق و رويای آبی ِ بی کران را لا به لای پلک های خيس و تب دار ماهی قصه ی ما، باز شناسد؟ آن وقت ديوارهای شيشه ای تنگ ِ بلور که نه، ديوارهای ضخيم سربی هم ذوب می شوند در کوره ی عشقی چنين ديرپای و چنين ناهمگون. که اين جا ديگر سخن از هوس نيست، خواستنی ست فراسوی مرزهای تن، فراسوی مرزهای بودن، فراسوی مرزهای ممکن. ... حالا باز ماهی قرمز مانده و تنگ بلور و پنجره ی همسايه و چشم های درشت گربه ی روی بام و يک عالم مرز ناممکن. |
Comments:
Post a Comment
|