Desire knows no bounds |
Saturday, May 8, 2004
شادی های کوچک، عميقند و پررنگ، اما کوتاه. شايد همين کوتاه بودن است که زيبايشان می کند و ماندگار.
می گويی: ساقی آن می ده که 'v=3v ، و من به قهقهه می خندم. برايم از تاثير مانای آن دو شب به ياد ماندنی می گويی و لبخندی عميق صورتم را می پوشاند. درونم گرم می شود و گرمايش آرامم می کند. می بينی؟ شادی هايم اين روزها خلاصه شده در نشخوار لحظه های ناب گذشته. خوابت را برايم می گويی: سبز شده ام و گل داده ام. هی هی هی. رفيق جان، من؟ سبز؟ گل؟ دل خوش سيری چند؟! تن دادن به بازی روزگار و زندگی کج دار و مريز را چه به سبز شدن و گل دادن! همين که هنوز يادم مانده لبخند بزنم، خودش غنيمتی ست. هی هی هی ... |
Comments:
Post a Comment
|