Desire knows no bounds |
Sunday, May 9, 2004
امروز بالاخره با تهران آشتی کردم.
يه قرار يه نفره با خودم گذاشتم و رفتيم بيرون. اول از همه با هم رفتيم اسکان و برام يه پای زردآلو خريدم و يه جعبه شيرينی خامه ای و به همين سادگی مشعوف گشتيم بسی. بعدشم يه خورده روپوش و روسری و کتاب و نوار خريدم و تا خونه يه عالمه پياده راه رفتم. تو همون کوچه ی کذايی با برگ های سبز و جوی پر آبش. اما تهران به اون بزرگی، حالا چقد کوچيک به نظر مياد! کاش اين همه کوچيکش نکرده بودم، کاش... يک شنبه 20-2-83 |
Comments:
Post a Comment
|