Desire knows no bounds |
Friday, June 11, 2004
هی آقاهه، يه چيزی:
پرسيدی تصويره هنوز مثل قبلناست؟ گفتم آره متاسفانه. هم آره ش راست بود، هم متاسفانه ش. آره ش از روی عادت نبود، از روی خوب نگاه کردن، بارها برگشتن و دوباره ديدن بود، و متاسفانه ش نه از روی مخالفت غريزی، که تاکيدی بود شايد از جنس جاودانگی. که انگار قدمت و اعتباری می داد به کلمه ی قبل. می دونی چی می خوام بگم؟ می خوام بگم اون نوشته ها، حرف های اون روزها، اون روزهای سخت و بد - خيلی بد - بيشتر شايد تسلايی بود برای خودم، که دنبال بهانه ای می گشتم تا چيزی رو انکار کنم. دليلی برای تموم کردن، تموم شدن. می دونی، اون روزها بايد چيزی رو پررنگ می نوشتم تا چيزی رو کم رنگ کنم. که به خودم بقبولونم که چيزی تغيير کرده، که اتفاقی افتاده. که چيزی تَرَک خورده، که چيزی شکسته. بارها و بارها برای خودم تکرار کردم، تا باورش کنم، تا باورم بشه. اما نشد، خوب می دونی که نشد، که نمی شه. که اگه می شد، خيره نمی موندم به اتصال يک سيم کوچيک، لا به لای هجوم هياهوی اين عصر ارتباطات. که اگه می شد، ميون اين همه پل های خراب کرده، يک طناب يک طرفه رو نگه نمی داشتم، بی اطمينان از اون که اون طرف کسی هست يا نه. می فهمی چی می گم؟ حالا ديگه از اون همه دنيای بزرگ، چيز زيادی باقی نمونده، جز مشتی کلمه. و تو، که انگار سوای دنيايی، فارغ از دنيا و تموم معادله های زمينی ش. ديگه بايد اينو خوب بدونی رفيق جان، نه؟ جمعه 22-3-83 |
Comments:
Post a Comment
|