Desire knows no bounds |
Monday, June 14, 2004
دو-روز-نگاری يک بادکنک محکوم به ترکيدن
ديروز: اول از همه که کيک شکلاتی آناناس و البرز بعدش چسبيده شد اساسی. دلم برای تهران و خيابوناش و کافه هاش تنگ شده بود، تنگ تر هم می شه هی. هرچند که هر پنج دقيقه يه بار دچار نوستالژی می شديم هی، که جوونی کجايی که يادت به خير! روزهای روشن، خداحافظ... وقتی اون قدر بار رو شونه هاته که ديگه تحمل وزنش جزئی از عادات زندگيت شده، اون وقت اگه کمی از بارت سبک بشه، احساس درد می کنی! That's why I call myself Institutionalized دخترک که از پياده روی خسته شده بود برگشته بهم می گه: بيا بشينيم کنار خيابون يه کم گداداری کنيم خستگيمون در بره. هر کيم بهمون پول داد می گيم لازم نداريم! امروز: بالاخره رفتيم پيش اون خانومه! هاها، بعدش دقيقا احساس تيله قرمزه رو داشتم! حکايتيه ها. می دونم واقعيت همينيه که هست، اما ناخودآگاه انکارش می کنم. حاضر نمی شم باهاش رو در رو بشم و زمانی که کسی بهم يادآوری می کنه همه ی چيزايی رو که خودم خوب می دونم، اون وقت غمگين می شم. اين حکايت هميشگی آدميه که تو روياهاش زندگی می کنه. نمی دونم دقيقا ماليخوليا چه ريختيه، اما هرچی که هست، به گمونم من ماخوليا شو دارم! هاها، اين جاست که می گن: تا سه نشه بازی نشه يا خدا اتوبوس جهان گردی را آفريد! همه ی اينا يعنی اين که دوباره دم پايتخت گوليه اعظم رو مشاهده فرموديم! هيچی ديگه، نتيجه اين که روز نازک غمناکی ست... اَند my so-called life is completely fucked-up دوشنبه 25-3-83 |
Comments:
Post a Comment
|