Desire knows no bounds |
Wednesday, June 16, 2004
آمدی
دنيا رنگ تو گرفت. با تو بودن ، چه زمانی ست ؟ نه روز است و نه شب . يک زمان دگر است که نمی دانم چيست يک زمان دگر است، يک زمان سوم... آمدی دنيا رنگ تو گرفت در را باز می گذارم تا بيايی در را باز می گذارم تا بروی اما به ياد داشته باش پشت سرت در را آهسته ببندی صدای در بيش از آن که نويد آمدن دهد تلخی رفتن دارد بگذار با سودای درب نيمه باز ته مانده ی زندگی را زندگی کنم اين در برای تو تا هميشه باز است تا هميشه. |
Comments:
Post a Comment
|