Desire knows no bounds |
Sunday, June 20, 2004
مريضم اساسی.
مريض شدن تو تنهايی هم عالمی داره ها. قادر نيستی برای يه ليوان آب از جات پاشی و هيشکيم نباشه که فقط همون يه ليوان آب رو بده دستت. اصولا آدما موقع مريض شدن می تونن کلی خودشونو لوس کنن و دچار سوء استفاده ی روحی روانی بشن، اما از شانس ما تو اين مريضيه از اساس آپشن پرستار و مراقب و تحويل گير و اين چيزا وجود نداره که نداره. خلاصه که به قول فروغ نوازش خونم افتاده پايين حسابی. صورتم هم که شده عين ته ديگ عدس پلو، واسه همين به ندرت خودمو تو آينه نگاه می کنم. يکی دو روز اول نان استاپ کتاب می خوندم و فيلم و فوتبال می ديدم و کمی با تو حرف می زدم تا درده يادم بره، الان اما هيچ کدوم از اين کارارو هم نمی تونم بکنم. الان فقط درد دارم، يه درد زياد نفس بر. تمام پيچ و مهره های داخليم دونه دونه درد می کنن! هيشکيم يه لپ تاپ بهم هديه نداد که بشه لااقل به صورت افقی وبلاگ نوشت!! هاها، بايد از اين قيافه ی اين روزهام عکس بگيرم و بذارم تو پروفايل اورکات! :D بعدشم به اين نتيجه رسيدم که اگه کسی قرار بود بياد عيادتم، خوب بود به جای کمپوت و آب ميوه کارت اشتراک اينترنت مياورد!! |
Comments:
Post a Comment
|