Desire knows no bounds |
Tuesday, June 22, 2004
عجيب است، نمی فهممت، کند ذهن شده ام به گمانم. می گويی نمی فهمم چون خيلی چيزها را نمی دانم. راست می گويی. نپرسيده ام. نمی پرسم هم. و خيال می کنم اگر می بايست بدانم، بی شک خودت می گفتی.
کمی دورتر می ايستم ونگاهت می کنم. نشسته ای آن سو تَرَک، و با چشمان درشت و غمگينت، خيره شده ای به رو به رو. جايی پشت سر من، بالاتر از شانه هايم. پشتم را نمی توانم ببينم، اما مسير نگاهت مرا به اين خيال می اندازد که انگار تابلويی، تصويری، دست نوشته ای، چيزکی خلاصه آويزان بايد باشد. بعد پيش خود می گويم: خوب است. نگاهش که به روبرو دوخته شده باشد، يعنی که منتظر نشانی ست. و اين يعنی که اميد. اميد هم که باشد، خوب می شود ديگر. اين جور نمی ماند. ديگر دست هايم با شماره گير تلفن به کل بيگانه شده. اين روزها فقط خو کرده ام به برداشتن و گذاشتن گوشی بزرگ هميشگی، که خوب می دانم بيش از نيمی شان را مرهون بيماری تازه از راه رسيده هستم و لاغير. گوشی سفيد اما حکايت ديگری دارد. حکايت اين روزهای گوشی من، ديگر فقط و فقط حکايت من و توست. با همان ترجيع بند هميشگی: انگار که آخرين بار باشد. بيماريم گوشی سفيد را نيز دچار* کرده. تا کمی قبل ترها، راوی شبانه هايمان بود و اين آخرتر ها به يمن بيماری مضحک دردناک من، در طول روز هم زنگ می خورد تا يادم بياورد روزها هم صدای مهربانی هست که می خواهد بداند چقدرتر شبيه قورباغه شده ام، و يا بالاخره خبری از گلبول های خونم به دستم رسيده يا نه. می بينی، بيماريم حتا تو را هم مهربان تر کرده! قوم مرده پرستی هستيم انصافا! گوش می سپاری به هذيان های شبانه ام. برايم حرف می زنی و می گويی و می گويی تا کَمَکی از يادم برود التهاب شب های بيماری. مثل هميشه صدايت که جاری می شود، هر چه جز تو باشد را با خود می شويد و می برد، حتا اين همه درد و تب را. حال آن که خودت، خسته تر و بيمار تر و بی پرستار از همه ی دنيا، نشسته ای و چشم دوخته ای به ديوار روبرو. صدای بی رمقت می ترساندم. تمام اين سال ها، اين همه خسته نديده بودمت. کوهی که من می شناختم، تکيه هم نداده بود تا به حال، چه رسد به وا دادن. اين شب ها اما ... حرف هايت را می شنوم. بعضی هاشان را اما چشم بسته فرو می دهم. می خواهم ردی از آن ها بر ذهنم نماند. شنيدنشان سخت است. در ياد ماندنشان اما سخت تر. لا به لای حرف هات، به چهره ات نگاه می کنم، ناباورانه. و به آن چه پشت اين داستان است فکر می کنم، سخت است. سخت و جان کاه. رهايش می کنم. بايد رهايش کنم. بايد در چشمانت خيره شوم و لبخند بزنم و ناگفته هايت را گوش دهم. رفيقيم ديگر، مگر نه؟ با اطميان می گويم: همه چيز درست می شود. همان می شود که تو می خواهی. من که دلم روشن است، دلم هم بی راه نمی گويد، هيچ وقت بی راه نگفته. و بعد در دل می گويم: هيچ وقت بی راه نگفته جز يک بار... خدا را شکر که چشم هايم را نمی بينی. و هرگز نخواهی دانست چه غوغايی ست در دلم. بعد می خندم و می گويم: نگران نباش رفيق، به قول خودت چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند. طنين عجيبی دارد اين کلمه ی رفيق برای من. هر دوستی را نمی توانی به سادگی رفيق بخوانی. دوستی بايد از جنسی سال ديده گی باشد، روزها و شب های بسيار گذرانده گی، سرد و گرم چشيده گی، يار خوشی و ناخوشی ها بوده گی، با فراز و نشيب ها دست و پنجه نرم کرده گی. می فهمی؟ رفيق برايم تصوير آن مرد ميان سالی ست که بعد از جنگی طولانی، يکه و تنها و خسته و زخم خورده راه خانه را در پيش می گيرد و بی ترديد می داند همسرش او را با لبخندی پذيرا به استقبال خواهد آمد. رفيق برايم گاهی آغشته است به تصوير رابطه ی عميق مرد کابوی و اسب بی همتايش. رفيق يعنی همان که بعد از سال ها به نام بخوانيش و سلامت را پاسخ دهد، بی آن که گلايه کند تمام اين سال های بی سلام کجا بوده ای. می فهمی؟ رفيق اما يک روی ديگر هم دارد. بار معنايی خاصی را تحميل می کند. باری شيرين و عميق، اما غمگين. و زيبا اين جاست که تو اين بار را به جان می پذيری، چرا که شکوه اصيل و اندوهگينی دارد. اصالتش در قدمت و درستی ش رقم خورده، در ايمان-پذيری و باور داشتن به وجودش. اندوهش اما می دانی کجاست؟ آن جا که جنسش با عشق متفاوت است. عاشق ها رفقای خوبی نيستند. و آن ها که رفيق مانده اند، ديگر عاشق نيستند. بايد دوست بداری و عاشق شوی، عشق را از سر بگذرانی و رهايش کنی، تا دوست بمانی و رفيق شوی. بار غم رفاقت همين جاست. رفيق خطاب می کنی، يا رفيق خطاب می شوی تا بقهمانی يا بفهمی که اين دوستی ديرپا، از آفت های يک رابطه ی عاشقانه برحذر است، از تحميل هايش، توقع هايش، خودخواهی هايش. از شيرينی هايش نيز... رفيق يعنی آن قدر دوستت دارم که حتا از عاشق ديگری بودنت هم شاد شوم و از با هم خنديدنتان، سرمست. رفيق بودن و رفيق ماندن هم سخت است ها... می دانی که چه می گويم رفيق جان، نه؟ * دچار يعنی عاشق. و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دريای بی کران باشد. چه فکر نازک غمناکی... |
Comments:
Post a Comment
|