Desire knows no bounds |
Thursday, June 24, 2004 ××××× بيماريه که تموم شه، روزمره گيه دوباره شروع می شه. دوباره من می مونم و غار تنهاييم. تو پيله ی تنهاييم چيز زيادی برای نگاه کردن نمونده. اما چيزی هست که هنوز می تونه برام لبخند به همراه بياره. اونم ای ميل های گاه و بی گاهيه که هنوز به دستم می رسه. ای ميل های بی جواب ظهرهای جمعه، و ای ميل های چند خطی دوستان بهتر از برگ درخت. خوش حال می شم زياد. با بعضياشون بلند بلند می خندم، با بعضياشون اشک تو چشمام حلقه می زنه، و همه شون دچار لبخندم می کنن، يه لبخند گنده ی گنده. و باز يادم مياد که هنوز چقدر آدما رو دوست دارم. ××××× بعضی از دوست ها خيلی بزرگن. بعضی از دوست ها خيلی بزرگوار. و بعضی وقتا قدر بعضی از دوستی ها دير دونسته می شه. ××××× بين تمام اين همه فيلم و کتاب، هيچ کدوم به اندازه ی دوباره خوندن جاودانگی کوندرا و Blue ی کيشلوفسکی اين همه نچسبيد . چند تا صحنه ی آبی رو خيلی دوست دارم. يکی جايی که بعد از خوابيدن با دستيار شوهرش، بهش می گه: حالا ديگه می دونی من هم مثل هر زن ديگه ای عرق می کنم، گاهی در طوی شب سرفه می کنم، و اين که يک دندون پوسيده دارم. حالا ديگه دلت برام تنگ نمی شه. ديگه اون جا که در آسايشگاه به مادرش می گه: .Now I have only one thing left to do: Nothing و چند تک صحنه: شيرجه زدن هاش تو استخر بزرگ خالی از آدم. نگاه کردنش به دانه های رقصان آويز آبی. و مخلوط کردن بستنی ساده ش با قهوه ی اسپرسو. موسيقی فيلم که جای خودش رو داره ديگه. *بخشی از تيتراژ پايانی فيلم: هوا خيلی آرام روشن می شود و ما نخستين نشانه ی سپيده را حس می کنيم. عشق، مهربانست و رنجی بس طولانی می کشد. عشق، حسادت نمی کند، خودنمايی نمی کند. لاف نمی زند. همه چيزی را به دنيا می آورد، همه چيز را باور دارد. عشق هرگز عقيم نمی ماند. اما اگرچه پيشگويی هايی باشند آن ها عقيم خواهند ماند. گرچه زبان هايی باشند، متوقف خواهند شد. و گرچه معرفتی در ميان باشد، ناپديد خواهد شد. حال اين سه ... عشق و اميد و ايمان پايداری می کنند، اما عظيم ترين آن ها عشق است. پنج شنبه 4-4-83 |
Comments:
Post a Comment
|