Desire knows no bounds |
Sunday, June 27, 2004
هاها، از کشف فروغ که بگذريم، کلی از ديدن کامنت های اون متن کذايی کپی پيست شده خنديدم!
با اون نثر تابلو و مصادر جعلی من درآوردی مخصوص نويسنده، و مضمون تابلو تر "عاشق نه، عشق نه، تنها رفيق باش" احتياجی به توضيح اين که نوشته از کيست نبود از اساس! نمونه ش کامنت آذر که اصولا اين جور چيزا رو روی هوا می زنه يا کامنت آقا درخته که ظاهرا خيلی دل پری داره، و خوب يه جورايی حق هم داره! اما خوب اگه يه پی نوشت بعد مطلبه اضافه می شد که اين بار نويسنده از داخل کوزه صحبت می کند، شايد دل خيليا کمی خنک می شد. راستش تو اون وبلاگ قبلی من خيلی تئوری مفت می دادم که انتظار داشتم آدما درکشون کنن. اينم از همونا بود که يادمه کلی سرش جر و بحث شد. و البته همه می گفتن: تو چون خودت اون ور خطی، يعنی دوست داری آدما برات رفيق بمونن و عاشق نشن، راحت تئوری می دی. اما اگه يه بار برای خودت پيش بياد، اون وقت بايد ببينی چند مرده حلاجی! خوب راست هم می گفتن. بالاخره برام پيش اومد. و سخت بود راستش، خيلی سخت. اين که واقعا کسی رو بيش تر از خودت دوست داشته باشی و از ته دل خوش بودنش رو بخوای، به همين سادگی ها نيست. من هم اولش فکر کردم نمی شه، يا اگه بشه، دارم نقش بازی می کنم، اما شد. عشق و ايمان، تمام حس های بد رو شست و با خودش برد. همه رو محو کرد. هيچی ِ هيچی به جا نموند. و اين خودش يه سرفصل ديگه بود برام. يه تجربه ی جديد. زندگی کردن ِ اعتقادی که داشتم، اما هرگز پيش نيومده بود که تجربه ش کنم. حلا ديگه خياط هم تو کوزه افتاده، اما سر حرفش باقيه. اگه تا ديروز از ديگران می خواست که رفيق باشن، که رفيق بمونن، حالا امروز خودش رفيق شده، رفيق مونده. اما ديگه خوب می دونه بالاتر از عشق چيزی هست به نام ايمان. و اين، تمام حس های کور زمينی رو می شوره و در خودش حل می کنه. بعد می بينی که باز تو موندی و يک دنيا حس اصيل، بی هيچ کدورتی، بی هيچ لکه ی سياهی. چيزی به نام رفاقت اگه وجود داشته باشه، همينه بی شک. حالا ديگه رفاقت کنار همه ی تعابيرش، يه بار معنايی جديد داره، رفاقت يعنی مومنانه عاشق بودن، رفاقت يعنی مومنانه عاشق موندن. پی نوشت: نگران تمام غم های عالم نباش. همه شون اين جان، همين جا. توی دل خودم. |
Comments:
Post a Comment
|