Desire knows no bounds |
Wednesday, June 30, 2004
عجيب دلم هوای نوشته های دفتر سپيد را کرده. آن هم اين روزها که ديگر وبلاگستان قديمی مان حال و هوای پارسال را هم ندارد، چه رسد به دو سال پيش.
نوشته های اين بشر اما هميشه چيزی دارد برای گفتن، با آن طنز تلخ مخصوص خودش. کاش هنوز هم می نوشت. نوشته ی زير را از آن وبلاگ مرحوم اين جا چسبانده ام. ...** 1. زبان فارسي دو ضمير دارد براي مخاطب مفرد: تو و شما 2. اين يعني که تا ضمير "شما" در روابط فردي بخواهد تبديل شود به "تو"، لااقل شش ماه رفاقت ميخواهد و شصت شب نشيني و ده عرق خوري و به احتمال، هفتاد شوخي يدي. کتره اي که نيست اين انتخاب ضمير، بزرگتر کوچکتري دارد و صميميتي و رفاقتي و الخ... 3. آنگلوساکسون جماعت، کارش سر راست تر است. يک "يو" ميگويد و خلاص. فرق نميکند مخاطبش مست گير کرده در لجن تيمز باشد يا ملکه جلوس نموده در بوکينگهام. هر دوشان "يو" هستند هنگام خطاب. و تازه چه توفير ميکند. وقتي قرار است متداول ترين حضور حضرت "يو" بعد از "فاک" باشد ديگر چه نياز به اين افاده ها! 4. عرب هم اوضاعش به همين منوال است. مشکل عرب جماعت، احترام نيست بلکه جنسيت است و تعداد. يعني کافي ست يک چرتکه داشته باشي براي شمارش تعداد و يک نگاه تيز بين براي تشخيص جنس! و البته يک تير است و دو نشان:هم انتخاب ضمير ، هم برآورد مال! 5. چهار شماره گفتم تا برسم به اينجا که من هنوز هم دنيا را همانگونه ميبينم که اجدادمان. گور پدر "يو"ي آنگلوساکسون و تاي تانيث عرب. زباني که خلا مابين واژه ها را نه با تعجيل و نه با جنسيت، که با صميميت پر ميکند ، هنوز شايسته ترين ابزار است براي ارتباط و تفکر 6. هنوز هم مانده اين داستان... 7. سياق ِ من ِ کويری دير نزديک شدن است و عميق ماندن و سبک رفتن. کم "شماييست" که در زندگيم "تو" شده باشد، و کم "تو" ييست ، که از ذهنم رخت بربسته باشد... ازين لحاظ هيچ غبطه نميخورم به حال کساني که زود آشنا ميشوند و سطحي مي مانند و سخت ميکنند*... *لغت آخر را به فتح کاف بخوانيد(هرچند به ضم آن نزديکتر است به اصل ماجرا!!!) **هرچه گشتم عنوان خوب پیدا نکردم، ازانجا که مرض عنوان دارم ، یک سه نقطه ای گذاشتم تا هم مشکل عنوان حل شود هم کمی ازین افه های جماعت های کلس آمده باشم که یعنی "سکوت" و "خودت بخوان این سپیدیها را" و قس علی هذا. |
Comments:
Post a Comment
|