Desire knows no bounds |
Friday, June 18, 2004
لبريزم می کنی
سَر می روم کاش تمام زندگی را تب داشتيم و هذيان می گفتيم، ها؟ کاش می شد با تو رفت با تو گم شد توی يک دشت وسيع در دل جنگل سبز روی يک راه دراز ، سر يک کوه بلند ، و رها شد ز همه بود و نبود . و سبکبار ز خوابی نوشين صبحدم ، ديده روی تو گشود . با تو از عطر چمن عطر اقاقی سرمست دست در دست تو در دشت دويد با تو رفت تا آن دور ، تا افق تا خورشيد و نهايت را ديد . همه را کرد رها ، همه را داد به باد نه غم آن چه که بود ، نه غم آن چه که هست ، نه هراس فردا . کاش می شد با تو رفت ، با تو گم شد ... |
Comments:
Post a Comment
|