Desire knows no bounds |
Tuesday, June 29, 2004 کاش يکی پيدا می شد منو می دزديد و با خودش می برد به يه جای دور ِ دور ِ دور. يه جا که هيشکی پيدام نکنه. کاش يه راهب بودايی منو می دزديد و با خودش می برد نپال و اون جا به امون خدا رهام می کرد، جايی حوالی تبت. دوست دارم قبل از مردنم برم نپال. دوست دارم ته مونده ی زندگی رو لا به لای دره های سبز و مردم رنگارنگ اون جا پيدا کنم. مردمی که زندگی شون مثل تيله ها رنگينه، اما نگاهشون از جنس خاکه. دوست دارم با تو برم نپال، و ديگه هرگز برنگردم. دوست دارم يه شب اون جا کنار تو دراز بکشم و با هم ستاره ها رو نگاه کنيم. آسمون اون جا خيلی به زمين نزديکه آخه. کافيه دستمونو دراز کنيم تا يه مشت ستاره بچينيم، يه خوشه رويا. گمونم اون جا نزديکی های ته دنيا باشه. گمونم دنيا همون دور و برها يه جايی تموم بشه. دوست دارم همون جا بميرم. در دل کوه، کنار کوه. جسدم رو بسوزونن، و خاکسترشو بريزن تو رودخونه. دلم می خواد مرگم با آب پيوند بخوره، مرگم در آب جاری شه. دلم می خواد يه بار ديگه آرامش ته دنيا رو ته دنيا با تو تجربه کنم. هر چی باشه، دفن شدن تو بهشت زهرا اصلن هيجان انگيز نيست!! |
Comments:
Post a Comment
|