Desire knows no bounds |
Saturday, June 26, 2004
پدر نگاهش را از چهره ام می دزدد. مادر می گويد رفته پايين و در ماشين گريه کرده.
مادر اما با غصه نگاهم می کند. مهربانی صورتش را پر کرده. خواهرک می خندد و دستم می اندازد. از دلش خبر دارم. دخترک و پسرک می گويند دلشان برای در بغل گرفتن و بوسيدنم تنگ شده. دستم را می بوسند فقط، انگار ملکه باشم. آن يکی دخترک با دستان کوچکش برايم آف لاين گذاشته که الهی برايم بميرد و هر شب دعا می کند زودتر خوب شوم. با تيله ها از پشت خط حرف می زنم. دلم تنگشان شده، حالا حالا ها نمی بينمشان. آقای دوست خوب برايم چند فيلم آورده، از آن سر دنيا. عمه و خاله و مادربزرگ و زن عمو و دختر خاله و پسرعمه و دختر عمو و پسر خاله و دوست قديمی و دخترک همسايه و سرايدار و خلاصه همه ی دور و بری ها يادم می آورند که دوستم دارند و حاضرند هر کاری برايم انجام دهند. و تو می گويی: آن بار که گفتی ممکن است نباشی، به نبودنت فکر کردم. ديدم خودخواهی ست، به خاطر آن ها که می مانند و دوستت دارند و به تو احتياج دارند خودخواهی ست. هی هی هی انگار بايد خودخواه نباشم. لااقل فعلا... |
Comments:
Post a Comment
|