Desire knows no bounds |
Friday, June 11, 2004
شايد " دوستت دارم "
طعم گس خرمالويي بود که پاييز را نديده ، دستي آنرا چيد . عرض شود که، به شيوه ی کاملا خرمالو - وارانه ای مشعوفم! اين شيوه ی جديد در راستای ديدن نيمه ی پر ليوان حاصل شده. يعنی راستش حوصله م سر رفت بس که عين اين بابابزرگ ها نشستم زانوی غم به بغل گرفتم که: خدا بيامرزه شاه رو، اون وقتا چنين بود و چنان بود! واقعيت اينه که نمی شه با غِرغِره کردن خاطره ها، شاد شد. يادآوری شون آدم رو دچار لبخند می کنه، اما جنسش با شادی - شادی ای که نشاط آور و زندگی سازه - متفاوته. بهترين تعريف براش همون طعم گس خرمالوه، اونم برای منی که عاشق خرمالوام. با رنگ شاد نارنجی ش به راحتی وسوسه ت می کنه. دچارش می شی و شيرينی ش رو با لذت فرو می دی. لذتش از جنس بوسه ست. لذتی نرم و جاری که انگار جذب پرزهای زبونت می شه و همون جا لِرد می بنده. چيزی ماورای حس های پنج گانه. بعد اما به محض اين که تمومش می کنی، طعم گسش رو بهت تحميل می کنه، طعمی که تا مدت ها باقی می مونه. زندگی کردن تو لحظه های شيرين گذشته هم چيزيه از همين دست. کافيه چشم باز کنی و به خاطر بياری که در زمان حالی، تا دوباره همه چی هجوم بياره و رنگ پرتقالی ذهنت رو کدر کنه. از فلسفه ی خرمالو که بگذريم داشتم می گفتم خرمالو - وارانه مشعوفم. يعنی يه جورای غمگينی شادم! تو اين روزهای بی وزنی، اتفاق های کوچيکی گاه و بی گاه دچار لبخندم می کنن. يه لبخند عميق جوليا رابرتز - وار که يه حس غمگين اصيل و کهنه پشتشه. يه جور لبخند سال خورده ی سرد و گرم چشيده ی زهر دار! (عجب معجونی شد) اتفاق هايی به سادگی ِ يک نوشته ی صميمی از دوست کويری، همونی که به اين راحتی ها دست به دکمه ی ای ميل نمی زنه! يا به سادگی ِ يک احوال پرسی کوتاه از يک تلفن کارتی. به سادگی ِ يک آفلاين دو خطی. به سادگی ِ نامه های يک طرفه ی عصرهای جمعه، تا دل گرفته م کمی باز بشه و يادم بياد پشت درياها شهری ست، قايقی بايد ساخت... يا اتفاق متفاوتی مثل صدای تو. همه ی اين ها، به طرز غمگينی شادم می کنن. و ناباورانه، به طور ناخودآگاه، هربار قدمی از ترديد ميان دال و ر، دورترم می کنن و دورتر و دورتر. از دال که اول و آخر درد است تا ر که اول رهايی ست... |
Comments:
Post a Comment
|