Desire knows no bounds |
Sunday, June 6, 2004
مهر ...
مي داني ، باز شدن شكوفه هاي بادام براي من نشان آمدن بهار است . اما امسال متوجه نشدم كي باز شدند و كي ريختند . شايد اين درد مهلتم نداد يا نكند بهار با آمدنش شوري در من بيدار نمي كند . ... تصور مي كنم هيچ مهرباني آن قدر پايدار نيست كه همه عمر بشود به آن دل بست . مي توانم حدس بزنم اين تنهايي براي تو چقدر سخت است . نگران بودم از اين كه در اين شكستن چند باره چه خواهي كشيد . فقط آرزو كرده بودم اگر چنين شد ، بتواني تحمل كني . و من چيزي براي گفتن ندارم جز اين كه تو را دعوت كنم به پذيرفتن آن چه پيش آمده كه آدمي در قصه ي زندگي هميشه تنهاست و كسان ما آن هايي هستند كه دوستشان داريم نه آن هايي كه دوستمان دارند . انگار از اول هم قرار نبوده كسي ، كسي را بفهمد و اين توقع فهميده شدن ، توهمي بيش نبوده . اول بايد خود را بفهميم و تازه در اين فهميدن ، متوجه مي شويم كه تنهايي سرنوشت محتوم آدمي ست . ... خاتون مي گفت : تنها که باشي ، شب که مي خوابي ، دغدغه ي کسي را نداري . هر چه قدر دور و برت شلوغ باشد و وابستگي هايت بيش تر ، غصه هايت افزون تر خواهد بود . اما خاتون ، اشتباه نکن ! فرق است بين تنهايي و بي كسي . ... ما هر كدام به سويي مي رويم . به دنبال چيزي كه اسمش سرنوشت است . دل مي بنديم و دل مي كنيم . ترك مي كنيم و ترك مي شويم و تجربه مي كنيم با ديگران بودن را و تنها بودن را . گاه مي مانيم در لحظه هايي كه دلمان تنگ شود براي شانه هايي كه سر روي آن بگذاريم و رها شويم از باران محبوس در چشم خانه ي خويش و بباريم براي گريز از درد خنجر آونگ شده ي تنهايي بر جانمان . و گاه ديگر اين لحظه ها مي شود راه فراري براي بيرون آمدن از خود و پيوستن به جهاني بزرگ تر كه مي شود بسيار با آن مهربان بود . ... تسليم نخواهم شد . بر مي خيزم . از در بيرون مي روم . از شكوفه هاي بادام خبري نيست ؛ اما شكوفه هاي صورتي هلو باز شده اند . هميشه چيزي هست كه بشود به آن دل خوش بود و زندگي را زيبا ديد . پيام قاصدک |
Comments:
Post a Comment
|