Desire knows no bounds |
Monday, August 16, 2004
حواست بود چی شد؟
حواست بود محکم وای نستادی بگی "من هستما خانومه، هر چی که بشه"؟ حواست بود دوباره چيزی تکرار شد؟ حواست بود چه بی رحم شده م ديگه؟ با خودم و زنده گيه و تو؟ حواست بود ديگه خيال بافی نمی کنم، ها؟ نوچ... نبود جان من، نبود. يا اگرم بود، ديگه اون همه جمله های قشنگ قشنگ که يه روزی می تونست تا آخر دنيا گرم نگرم داره، الان به دردم نمی خورد رفيق. فقط يه جمله کافی بود بگی... يه جمله. بس بودا، اما نگفتی. می بينی؟ |
Comments:
Post a Comment
|