Desire knows no bounds |
Sunday, August 15, 2004 دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمان کلمات سرگردان برمی خيزند و خواب آلوده دهان مرا می جویند تا از تو سخن بگویم. کجای جهان رفته ای نشان قدم هايت چون دان پرندگان همه سويی ريخته ست باز نمی گردی، می دانم و شعر چون گنجشک بخار آلودی بر بام زمستانی به پاره يخی بدل خواهد شد. حکايت بارانی بی امان است اين گونه که من دوستت می دارم. شوريده وار و پريشان باريدن بر خره ها و خیزاب ها به بی راه و راه ها تاختن . بی تاب ، بی قرار دريايی جستن و به سنگ چين باغ بسته دری سر نهادن وترا به ياد آوردن چون خونی در دل که همواره فراموش می شود . حکايت بارانی بی قرار است اين گونه که من دوستت می دارم. "هم نشين ساحل و صدف" |
Comments:
Post a Comment
|