Desire knows no bounds |
Monday, August 23, 2004 رسيدم به اون جا که وقتی می خوای ببوسيش... بوسيدن يه جورايی مثل يه تانگوی دو نفره ست. مهم نيست که چه قدر رقصنده ی خوبی باشی يا چه قدر تجربه و تمرين داشته باشی. کافيه اون قدر به هم پای رقصت اطمينان داشته باشی تا خودت رو بسپاری به دست اون و شناور بشی تو جريان موسيقی. بقيه ش ديگه يه فرايند خودجوش و غريزيه. به شرطی که تو انتخابت اشتباه نکرده باشی. بوسه مثل خرمالو می مونه. هميشه هوس انگيزه، اما بايد رسيده باشه تا بتونی ازش لذت ببری. بوسه ی بی هنگام، بوسه ی عجولانه، يا بوسه ی يک طرفه مثل خرمالوی کال می مونه. ممکنه اولش گول رنگ و لعابش رو بخوری، اما به محض اينکه می ذاريش تو دهنت، هم چين مزه ی نارسش رو احساس می کنی که از هر چی چشيدنه پشيمون می شی. بوسيدن عميق ترين راه انتقال حسه. اگه نتونی صبر کنی تا اون حس قوام بياد و جا بيفته، هيچ وقت نمی تونی ازش لذت ببری. بوسيدن يکی از معدود جاهاييه که نمی شه توش دروغ گفت. تو می تونی بدون اين که کسی رو عميقا دوست داشته باشی خطاب جملات عاشقانه قرار بدی، براش هديه بخری، نامه های فدايت شوم بنويسی، يا خيلی چيزای ديگه. حتا می تونی باهاش سکس داشته باشی. اما تو بوسيدن نمی تونی دروغ بگی. نمی تونی کسی رو که عميقا دوست نداری ببوسی، اما عضلات صورتت منقبض نشه. نمی تونی ببوسيش و نگاهت رو ندزدی. نمی تونی ببوسيش و حواست به دست هات که بی حرکت کنارت افتاده نباشه. وقتی کسی رو می بوسی اما بخشی از حست جا می مونه، بدون يه جای کار ايراد داره. می دونی دارم از کدوم بوسيدنه حرف می زنم؟ از اون که وقتی درگيرش می شی، عشق رو و لذت رو با تمام سلول های تنت حس می کنی. با هر تماسی هزار هزار کلمه رو منتقل می کنی. انگار تمام روزنه های پوستت عشق رو نفس می کشن. از اون بوسيدنه که وقتی دچارش می شی، زمان رو و مکان رو از ياد می بری. به هيچ چيز فکر نمی کنی جز به چشيدن اون همه عشق. و خودت رو رها می کنی به دست جريانی که سياله، از درونت می جوشه و سرريز می شه. از اون بوسيدنه حرف می زنم که انتهاش اجبارا تصوير يک بستر آشفته نيست، که به قصد فتح نيست، به قصد رسيدن به مقصد معلوم نيست. دارم از اون بوسيدنه حرف می زنم که يه سفر ناشناخته ست، کشف حس های دست نخورده، نوازش سلول های بکر روح، لمس گوشه های پنهان قلب. دارم از اون بوسيدنه حرف می زنم که دوازده ساعت طول می کشه، پونزده ساعت، هيجده ساعت، و تو رو اشباع می کنه، پر می کنه، لبريز می کنه، و فراموش می کنی چيزی به نام جسم هم وجود داره. انگار در يک تانگوی دو نفره غرق شده باشی. يه دوئت، دو نوازی دو روح، بداهه نوازی. موسيقی ای که از درونت جاری می شه، روح مقابلت دريافتش می کنه و با ساز خودش جوابت رو می ده. و اما وقتی می خوای ببوسيش! بوسيدن مثل غذای چينی می مونه. بايد سر فرصت و با حوصله بخوريش، باهاش بازی بازی کنی تا از خوردنش لذت ببری. چلوکباب نيست که يه بشقاب پر از غذای چرب و چيلی بذاری جلوت و بی وقفه قاشقت رو پر کنی و وقتی بيای کنار که داری می ترکی! نوچ. بوسيدن مثل غذای چينيه. بايد باهاش ور بری، با اون چوب های مخصوص بهش نوک بزنی. مزه ش رو ذره ذره بچشی، تيکه های کوچيک، بشقاب های مختلف. ( پی نوشت: دوستان می گن چلوکباب که خوبه باز، مردم با آب گوشت عوضی می گيرن و می رن سراغ گوشت کوبيده و مخلفات! ) بوسيدن حوصله می خواد، آرامش، ظرافت، و البته کمی آداب دانی. بوئيدن شروع خوبيه. سرتو ببر زير گوشش، تو گودی گردنش، و بوش کن. با يه نفس عميق، با يه هووووم ِ گنده! بعد سرتو بيار بالا و لبات رو بذار روی لب هاش. نبوسش اما. بذار داغی پوستت رو حس کنه. بذار ذوبش کنه. من هميشه فکر می کنم نوک انگشت ها و لبه ی لب ها، قوی ترين سنسورهای بدن هستن. حست رو به عميق ترين شکلی منتقل می کنن. شايد چون نياز به يه عالمه ظرافت دارن. نياز دارن فشار دستت رو، فشار انگشتات رو، فشار لبت رو، و فشار بدنت رو کنترل کنی. نبايد تمام وزنت رو رها کنی. بايد بتونی با حداقل نيرو، روی سطح نازک پوست بلغزی بدون اين که کوچکترين فشاری وارد کنی. خوب؟ نبوسش پس. اون قدر صبر کن تا ضربان قلبش منظم شه، تا تشنه شه، تا صبرش تموم شه. بعد سرش رو خم کن روی بازوت، ببوسش، آروم و طولانی و بی حرکت. انگار که داری ازش انرژی می گيری. انگاری داری شارژ می شی. فقط يادت باشه اين اول، بوسه ت نبايد خيس و خشن باشه، نبايد کام جويانه باشه. نبايد يه هو و بی مقدمه بری سراغ فرنچ کيس چَلَپ و چولوپی! ياته که غذا چينيه رو؟ با حوصله و سر فرصت! بوسه های کوچيک^ کوچيک، آروم و بی فشار. از گوشه های لب گرفته تا نوک دماغ و چال چونه و زير گردن. انگار وسواس داشته باشی که جايی رو از قلم نندازی. دست هات يادت نره راستی. می تونی با ظرافت يه تار مو رو از روی صورتش کنار بزنی، می تونی با بغل انگشت سبابه ت، کنار گوشش رو نوازش کنی، می تونی با اون يکی دست آزادت صورتش رو در جهت نوری که کم رنگ و غير مستقيم می تابه بچرخونی و نگاش کنی و هی نگاش کنی و چشمات حرف بزنه. حالا اون قدر فضا آروم و پروانه ای هست که ديگه نخوای به چيزی فکر کنی و دم رو دريابی. بقيه ش ديکه کاملا شخصی و سليقه ايه. اما اگه هنوز شناخت درستی از علائق و سلائق طرفت نداری، کافيه استارت رو بزنی و کمی عقب بشينی. اگه يه خورده باهوش باشی، از عکس العمل ها و فيدبک هايی که می گيری می تونی به راحتی به ذائقه ش پی ببری . بعدش ديگه خودت باش و زمان رو جاودانه کن. جوری در آغوشش بگير و ببوسش که انگار آخرين باريه که می تونی داشته باشيش. بذار فشار دست ها و لب هات، خواستنت رو به تک تک سلول هاش منتقل کنه و سرشار بشه از لذت. بذار دهانت با دهانش يکی بشه و در هم گره بخوره. بذار دندون هاتون در هم قفل بشن و به سختی نفس بکشی. بذار مرز فاصله از بين بره و در حرارت آغوش تو ذوب بشه. بذار لذت بردنت رو حس کنه و خوش حال بشه، مطمئن بشه، مغرور بشه. يادت باشه که نهالت به آبياری لذت هم احتياج داره. فقط يه چيزی، جو خيلی رمانتيک و غليط و اينا زياديشم خوب نيست. يادت باشه بالانس فضا رو رعايت کنی. يه گاز کوچولو، يه تقه ی آروم به نوک دماغ، يه هوووم عميق که يعنی داری بوی تنشو قورت می دی، يه ماچ گنده ی هُلُپی ِ آب دار از روی لُپش، يه دماغ بازی عين بازی شاخک های دو تا سنجاقک عاشق( از اونا که راز بقا نشونشون می ده و انگار دارن با شيطنت دماغاشونو می مالن به هم)، و خلاصه يه عالمه کارای کوچيک ديگه ای از اين دست کلی باعث کاهش غلظت جو گرفتگی و افزايش نمک و راحتی فضا می شه! به غريزه ت اعتماد کن، ريه هات رو از عشق پر کن، و دوست داشتنت رو به تک تک رگ هاش تزريق کن. زنانگی ش رو هم از ياد نبر اما. بذار در معرض ديده شدن باشه، توجه مستقيم، تحسين آشکار، خواسته شدن پر تمنا. وقتی دستت رو تو موهاش مشت می کنی و با چنگت سرش رو عقب می کشی و تماشاش می کنی، پر می شه از لذت خواسته شدن. وقتی سرت رو نزديک ِ نزديک مياری و نفس داغت روی صورتشه، اما لب هات رو به فاصله ی تار مويی عقب نگه می داری و بوش می کنی، پرش می کنی از تشنگی خواستن. وقتی لبانش رو به کام می کشی و مزه مزه ش می کنی، لبريز می شه از لذت تعلق داشتن. وقتی با تمام قدرت در آغوش می گيری ش و صورتت رو لای موهاش پنهان می کنی، مست می شه از حس آرام ِ در امان بودن. وقتی ساعت ها و ساعت ها می بوسی ش و می بوسی ش و ذهنت از هر ذهنيتی و از هر دغدغه ای فارغ می شه، وقتی آرزو می کنی زمان از حرکت بايسته و زندگی ساکن بمونه و عبور نکنه، وقتی حس می کنی حالا ديگه از هميشه پر تری و چيز ديگه ای وجود نداره که بخوای به دست بياريش؛ بدون دنيا جايی همون نزديکی ها عشق رو به نظاره ايستاده و خدا هم لبخند می زنه. |
Comments:
Post a Comment
|