Desire knows no bounds |
Tuesday, August 24, 2004
يه وقتايی مثل دی شب، فکر می کنم چی می شد اگه من تو رو چند سال زودتر ديده بودم.
يه وقتايی مثل دی شب، فکر می کنم می تونستم تا هميشه همين جوری تا صبح کنارت دراز بکشم و حرف بزنيم و صدای نفس کشيدنات تو گوشم باقی بمونه. يه وقتايی مثل دی شب، فکر می کنم همه چيز به راحتی چقدر می تونست ساده و دل نشين باشه. يه وقتايی مثل دی شب، .... . نوچ، يه وقتايی هنوزم هيچی. می گی: بالاخره قسمت بعدی ش رو نوشتی؟ می گم اوهووم، امروز نوشتمش. اما به دلم نچسبيد. کلی کلمه کم داشتم. لغت مناسبی پيدا نمی کردم حسه رو توضيح بدم. نشد اون حسه رو اون جوری که بود نشون بدم. ..... بعد از تجربه ی اون دو تا وبلاگه می گم. نسل آخر و وصل. می گم با چندتا از وبلاگ نويسا قرارمون بر اين بود در مورد چيزايی بنويسيم که تو کتابا نيست. که همه فقط تو لفافه و با استعاره ازش حرف می زنن. مثلا اين که آقايون طفلکی واقعا مونده ن حرف حساب اين خانوما چيه. چه چيزايی رو می پسندن و چيا رو از اساس دوست ندارن. کجا دارن با دست پس می زنن که با پا پيش بکشن يا کجا واقعا دارن جواب منفی می دن. می گم قرار بود در مورد چيزای کوچيک و پيش پاافتاده ای بنويسيم که به ظاهر خيلی بی اهميتن، اما تاثير زيادی روی روابط می ذارن. و حيفه که آدما با رعايت نکردن چيزای به اين کوچيکی، شانس های به اون بزرگی رو از دست بدن. اما خوب نشد. يعنی يه خورده شدا، اما فقط خانوما بودن که نوشتن، يه جورايی فقط شد what women want, هيچ آقايی نيومد what men want رو بنويسه. شايد جراتشو نداشتن، يا شايدم از اساس چيز خاصی نبود که بخوان، ها؟ بعد تو شروع می کنی از چيزايی که آقايون می خوان می گی. از حس هايی که دارن. از تفسيرهايی که می کنن. از جاهايی که گيج می شن. بايد اعتراف کنم که خيلياش برام جديد بود. ذهن زنانه ی من اجازه نداده بود خيلی از اتفاق ها رو از ديد يه مرد ببينم. و حالا که تو داشتی در موردشون حرف می زدی، به نتايج جديدی می رسيدم. می ديدم چه چيزهای بديهی ای از نظر من يه فاجعه محسوب می شده، يا چه رفتارهايی رو به شدت برعکس معنی کرده بودم. بعد فکر کردم اگه اينا رو زودتر می دونستم، چقدر ممکن بود خيلی از اتفاق ها تغيير کنه. فکر می کنم اگه آدما اينا رو می دونستن، چه حجم عظيمی از مشکلات -اونايی که مربوط به حيطه ی روابط انسانی می شه و اکثر ماها می مونيم توش- حل می شد، نه؟ حيف که کسی نيست اينا رو بگه، بنويستشون، نشونشون بده، يادمون بياره که بابا، همه چی اون جوری که شما فکر می کنين نيست، لازمه که کمی ياد بگيريم... حالا دارم دوباره به کلمات نگاه می کنم. به بار معنايی شون. و به تفاوت فاحش ذهن زنانه و مردانه در مورد تک تکشون. مفاهيمی مثل اعتماد، تعهد، صداقت، عشق، تملک، تعلق، قدرت، وفادارای، خيانت، و خيلی چيزای ديگه. دارم دوباره اتفاق ها رو با نگاه مردونه می بينم. از ذهن يه مرد تجزيه و تحليل می کنم. و چقدر به نتايج کاملا متفاوتی می رسم. عجيبه، نه؟ کاش زودتر می دونستم، و بيشتر، و ريز تر. هه، نگاه که می کنم، می بينم انگار بيشتر وقتا تو اين همه سال اين من بوده م که يه ريز حرف زده م، که از حس های يه زن گفتم. اونم به کی؟ به تو که خودت آخر دائرة المعارفی تو اين مورد. و بالعکس، هيچ وقت عادت نداشته م که ازت بپرسم: تو چی؟ و حالا که بعد از يه قرن دارم می پرسم، چقدر همه چی برام جالب و جديده! وسطای حرفا از اون آقاهه می گی. از اون آقا تلفنيه و حرفی که بهت زده، در مورد اون ليست، در مورد اون خانومه. هووووم.. بايد می نوشتمش تا جلوی چشمم باشه. تا يادم نره. تا يادم بمونه..... يه چيز نگران کننده ای ته صداته امشب.. بهت می گم.. مکث می کنی.. و جوابمو نمی دی.. بعد من هی خيال می کنم و خيال می کنم و به چيزايی فکر می کنم که دوسشون ندارم.. بعد دوباره همون مکثه، می دونی که کدومو می گم که، همون مکث قديميه.. و بعد همون نمی دونم ه که سعی می کنی نگيش، اما می دونم که هست و دوست ندارم که بهش فکر کنم... می پرسی غير از اون روياهای دور از دسترس، چی ممکنه فعلا خوش حالم کنه. هاها، مثل خنگا می گم اون کلاس طراحی داخليه، بعد يادم ميفته لپ تاپ هم! عين ابلها! می پرسی غير از چيزايی که می دونم، چی رو ممکنه ندونم و وقتی بفهم از دونستنش ناراحت بشم ، از اين که چرا خودت بهم نگفتی. هاها، خنگ ترانه از قبل می گم بيماريه و مهاجرته. بعد يادم ميفته هنوز ديگه چی می تونه باشه که بفهمم و از دونستنش ناراحت بشم، ناراحت تر... راستش هيچی. ابلهانه تر از قبل، نه؟ خانوومه.. خانوومه.. در هر حال... اينا يعنی اين که صبح همين دور و براست. عقربه ها هنوز خستگی ناپذير می چرخن و حضورشون لحظه ای دست از سر پنجره بر نمی داره. سعی می کنم تمام اين ها رو بفهمم. سعی می کنم. |
Comments:
Post a Comment
|