Desire knows no bounds |
Thursday, August 12, 2004
تمام دی شب رو بيدار بودم. تا خود صبح. هوا روشن روشن بود که خوابم برد. دل شوره هه دوباره اومده بود سراغم. يه عالمه اضطراب. و همون تپش قلب سابق. رفتم سراغ قرص صورتيا، اما می دونستم اشکال از جای ديگه ست.
می نويسم.. می نويسم.. می نويسم.. بعد هی سلکت آل و ديليت. تمام آدمايی که دوسشون دارم، يه جورايی دل تنگن. بلاتکليفن. انگار گَرد افسردگی پاشيده باشن رو سر شهر. دلم می گيره. دوست دارم کمکشون کنم، اما کار زيادی از دستم برنمياد. قرار بوده عقب وايستم، قرار بوده از دور تماشا کنم.. بايد سر قولم وايستم. ياد کتاب طعم گس خرمالو ميفتم. دلم می خواد يه چسب بردارم و آدما رو دوتا دوتا بچسبونم سر جاهای درستشون. بذارمشون کنار هم، و خيالم راحت بشه که ديگه شادن، که ديگه لبخند می زنن. اما چسبه دست من نيست که، هست؟ |
Comments:
Post a Comment
|