Desire knows no bounds |
Friday, October 15, 2004
آهسته صدايم می کنی
صدايت درد دارد و درد آرام آرام در قلبم تراوش می کند.. کلامی نمی گويم اما. صدايت درد دارد می خواهم شانه ای باشم برايت تا دمی چشم هات را ببندی و خودت را رها کنی ميان دست های سيمانی م.. کلامی نمی گويم اما. بوی هجرت می دهی رفتن هميشه سرد است و سرمايی زمستان وار در تنم ريشه می دواند و می سوزاندم.. کلامی نمی گويم اما. بوی هجرت می دهی و من بی سرزمين تر از هميشه به جای می مانم و باد مرا باخود تا هيچ جا نمی برد سکوت می کنم نمی گويمت هنوز تا دير نيست بيا مرهمی باشم برای دست های خسته و خالی ت نمی گويمت هنوز تا دير نيست بيا همراهی باشم برای شانه های تنهايی ت نمی گويمت هنوز تا دير نيست بيازندگی را به شيوه ی خود زندگی کنيم کلامی نمی گويم بغض های صد ساله و هزار ساله راه بر هر کلام بسته اند چشم هات را و دست هات را گم کرده ام و معجزت آن کلام شفا بخش جايی حوالی دورها جا مانده انگار می روی و سرما تا پشت پلک چشمان بسته ام هچوم می آرد و هزار ستاره در حسرت گل سرخ فرو می چکند بر آن دو شيار مورب بی رنگ رفتنت را در سکوت بدرقه می کنم کسی نيست و شب هم چنان ادامه ی سياهی ست زمان می گذرد و پاييز آرام آرام پشت پنجره لانه می کند بی بوی باران بی بوی تو. |
Comments:
Post a Comment
|