Desire knows no bounds |
Friday, October 29, 2004
اگه عاشق شده باشی، می فهمی چی می گم. بعضی روزا يه مزه ی ديگه دارن. انگار سفارشی به خاطر تو ساخته باشنشون. روزايی که قراره ببينيش يه رنگ ديگه ن. از صبش دلت يه جور ديگه تاپ تاپ می کنه. يه جور ديگه از زير پتو ميای بيرون، با يه حس ديگه دوش می گيری، با يه انرژی ديگه صبحانه می خوری.. می گيری چی می گم؟
بعد بعضيا هستن که يه روزای خاصی مال اوناس. Any Given Xday. مثلن هر يک شنبه ی موعود، هر سه شنبه ی موعود و يا... . همه ی هفته رو زندگی می کنن به عشق اون روزه که مال خودشونه فقط، مال خودشون دوتايی. بعد اون وقت اگه عاشق شده باشی و مزه ی "انی گيون ايکس دی" رو هم چشيده باشی، می فهمی اين آقاهه چی می گه: "از پنجره به پايين نگاه می کنی و انبوه جمعيت را می بينی که مثل مورچه هايی که گرد سوسکی جمع شده باشند، در هم می لولند. از اين فکر که هيچ کدام از آن ها نمی توانند مثل تو يک شنبه را ادراک کنند، پوزخند می زنی و دل ات می خواهد تکنولوژی می توانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم و بو و رنگ و جنس و لطافت و زيبايی و روح يک شنبه را مثل ابعاد يک تکه سنگ اندازه گرفت. يک شنبه برای تو مثل قطعه ای از بهشت می ماند که هفته ای يک بار از آسمان، از دورترين کهکشان ها به زمين هبوط می کند و دو ساعت توقف می کند تا تو او را سير تماشا کنی و باز به بهشت برگردد. يک شنبه برای تو ديگر از جنس زمان نيست. يعنی مثل يک تکه سنگ هم فضا را اشغال می کند و هم وزن دارد. ... حالا اگر يک شنبه ای باشد که او نباشد، ناگهان دنيا در مقابل ات خالی و بی معنا می شود. پوچ و نامفهوم. درست مثل يک ظرف خالی يا لامپ سوخته يا تفاله ی سيب يا لانه ای متروک يا درختی بی ميوه يا واژه ای بی معنا. دل ات از چيزی که نمی دانی چيست انباشته می شود. تمام هفته را به انتظار يک شنبه مانده ای و انتظار کشيده ای و حالا يک شنبه را مثل شرط بندی، مثل يک قمار باخته ای. دست يک شنبه اين بار خالی ست. انگار يک شنبه مثل يک تکه کاغذ جلو چشمان ات مچاله می شود و در هم فرو می رود..." * "چند روايت معتبر --- مصطفا مستور" * پ.ن. اولين کتابی که از مصطفا مستور خوندم "روی ماه خداوند را ببوس" بود. خوب راستش با توجه به تعريفی که ازش شنيده بودم اون قدرها جذبم نکرد. يه خورده به نظرم شعاری اومد. اما اگه عادت داشته باشی مثه من جاهايی رو که دوست داری زيرشونو خط بکشی، يکی دو صفخه ی خيلی خوشگل از توش ميومد بيرون که من دوستش داشتم زيادتا. بعد به خاطر همون يکی دو صفحه رفتم بقيه ی کتاباشم خوندم. وقتی همه شونو خوندم ياد پائولو کوئيلو افتادم که بعد از کيمياگرش چه جوری تو بقيه ی کتاباش تکرار شد. اين آقاهه هم همون جوری! اما باز تو هر کدوم يکی دو صفحه ی چسب ناک پيدا می شه که ارزش يه دور خوندن رو داشته باشه. نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پير است، نرگس خانم نمی داند. فقط همين. بعد فکر کرد که خيلی ها فقط يک جمله اند و بعضی ها حتا نصف جمله هم نيستند. سايه يک جمله با هزار کلمه است: سايه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است. * مهتاب آن قدر جلو آمد که سايه اش افتاد روی کسرا. کسرا گفت: " دوستِ ت دارم. " مهتاب گفت: " چه قدر؟ " کسرا گريه اش گرفت: " آن قدر که نخوام زن ام بشی ." * |
Comments:
Post a Comment
|