Desire knows no bounds |
Tuesday, October 5, 2004
گاهی حرف زدن در مورد يه چيزايی سخت می شه، خيلی سخت. اون قد که از اساس بی خيال گفتن و نوشتن می شی. بعد الان دقيقا از اون گاهی هاست!
+ بعضی دوستا هستن که وقتی بعد يه قرن باهاشون حرف می زنی، انگار نه انگار که چيزی عوض شده. انگار نه انگار که هزار سال از يه چيزايی گذشته باشه. فقط انگار که همه ی اين مدت دستت خورده بوده رو دکمه ی پاز. استوپ نه ها، پاز! بعد خوب من خيلی اين دوست اين جوريامو دوست می دارم که! + تازه ديروز فهميدم چه قد دلم واسه اين دخترک تنگ شده بود. حالا بماند که بچه م از ديدن من غش کرد و عوض سينما راهی بيمارستان شديم و بماند که چه قد تو اورژانس خنديديم! اميدوارم اگه قرار باشه بريم جهنم بندازمون تو يه طبقه چون بی شک کلی خوش می گذره! بعدشم که من يکی که سر در نياوردم که گاوخونی می خواست چی چی بگه! کتابشو می خونديم سنگين تر بوديم. بعد ترشم اين که هيچی هيچی نمی تونست قد ديدن فی البداهه ی بعضيا بچسبه اون همه. حتا از سکنجبين خياره هم بيشتر چسبيده شد. بعد اما من کلی غصه دار هم شدم، يعنی دچار ياد ايام و روزهای پرتقالی و اينا. هه.. خوب شد ديروز صبح يه ذره آبروی باقی مونده کماکان باقی موند.. اين جوری تکليف من يه خورده سرراست تر شد.. بايد يادم باشه و يادم بمونه که بعضی چيزها، بعضی قانون ها، و بعضی شرايط غيرقابل اجتنابن. و بايد يادم باشه هنوزم يه جاهايی بايد چشامو ببندم، بايد هيچی نگم. هيچی دوست داشتنی تر از اين نيست که خسته و مونده و گشنه و تشنه وارد خونه ای بشی که توش بوی کتلت و سيب زمينی سرخ کرده پيچيده باشه. بوی يه مامان ماچ کردنی که کلی تا دلم براش تنگ شده بود هی. + من حالا ديگه جدی جدی ايمان دارم که آدم هر چی رو از ته ته ته دل آرزو کنه و بخواد، اگه هميشه بهش فکر کنه و تصويرش رو واضح تو ذهنش بسازه، حتمن حتمن بهش می رسه. فقط زمانش يه کوچولو دير و زود داره، اما سوخت و سوز؟ عمرن! + طبق معمول يه خورده که تو کلاس حرف زدم، ملت دچار يه شوک گنده شدن و مثل هميشه يه ساعت از وقت کلاس رفت! D: + هنوزم توقع داشتن آدما مهم ترين بهانه ايه که می تونه به کل فراريم بده. هر وقت ولم کنن به امان خدا و کاری به کارم نداشته باشن، راحت واسه خودم همين دور و برا می پلکم. اما به محض اين که بوی توقع به مشامم بخوره، اين که نگرانم باشن، اين که انتظار داشته باشن توضيحی بشنون، اين که بخوان از اوضاع احوال روزانه م به طور مستمر با خبر باشن، ناخودآگاه گارد می گيرم. می دونم بايد به آدما حق بدم که يه وقتايی از من انتظار يه کارايی، يه حرفايی، يا يه عکس العملايی داشته باشن. می دونم که اين بديهی ترين پارامتر يه رابطه ست. اين ابتدايی ترين حقيه که هر آدمی به عنوان دوست برای خودش قائل می شه. می دونم که يه جاهايی تيزی های من گير می کنه به آدمای دور و برم و بايد بهشون اجازه بدم که ازم شاکی بشن، اما وقتی اين اتفاق ميفته می گم "کسی حق نداره از من شاکی باشه، من که تعهدی ندارم، دلمم نمی خواد فيلم بازی کنم يا ادای آدمای ملاحظه کارو در بيارم". می دونم که اخلاق خيلی مزخرفيه، اونم واسه منی که خودم آدم پر توقعی هستم، اما واقعن نو وی! فرايندی که دچارش می شم کاملا غير اراديه. يه هو يه گوشه ی مغزم چراغ خطر روشن می شه، و الفرار! + چند وقته که من سه تا چيز هيجان انگيز دارم: متن نوشته شده ی افسانه ی ماه و پلنگ کتاب مستطاب آشپزی سری کامل سی دی های بودابار *: |
Comments:
Post a Comment
|