Desire knows no bounds |
Thursday, October 7, 2004
ديروز از اون روزا بود که مزه ی به ليمو می داد.
بودن با تيله ها، اونم با تمامی خصوصيات هميشگی چسبيده شد مبسوط. تازه کلی هم شگفت زده شديم! عجب دنيای کوچيک کوچيک کوچيکيه ها!! ديگه کم مونده وقتی تصادفن همکار بابات يا دوست مامانت يا دوست پسر دوستت که يه قرنه با هم در ارتباطن رو می بينی دوزاريت بيفته که اهه، طرف وبلاگی بوده و تو هم کلی می شناختيش و الخ! خلاصه که مکفوف* شديم بسی! * کف کرده گی مزمن! ديروز فهميدم که دلم چه قد هزار تا تنگ شده بيد و خودم در جريان نبودم! فقط کاش سايه هه همه ش دنبالم نبود. يا بغضه همه ش گير نکرده بود. يا پس زمينه هه هی نميومد جلو چشمم. کماکان يه قلپ آب خوشم آرزوست!! + اوهووم.. اگه الان من اين جام و اين آدميو که الان هستم دوست دارم -حالا گيرم با يه خورده کم و زياد- بايد يادم باشه برايندی هستم از مجموعه اتفاقات گذشته ام، از خوشی ها گرفته تا ناخوشی ها، و هر کدوم به سهم خودشون در ساخته شدن و شکل گرفتن من نقش داشته ن. که اگه قرار می شد هر کدومشون رو آندو کنم، ديگه اينی نمی بودم که الان هستم. پس يادم باشه تمام داشته های ارزشمند امروزم با بضاعت رنج های ديروز و ديروزهام به دست اومده. بنابراين گراسياس آ ديوس! + هاها يه قرن بود دنبال يه جامدادی چوبی بودم هی، بعد ديروز تو فروشگاه کمل اسکان چشمم به يه جا مدادی غير چوبی خاکی رنگ افتاد که انگار سفارشی واسه اين بند و بساطای من ساخته بودنش. بعد طبق معمول اون دخترک به هوای خريد رفت تو مغازه، من دست پر اومدم بيرون!! ولی خوب علی رغم ذوق زدگی زياد کلی وجدان درد هم داشتم، چون راستش زيادی گرون بيد و رفقای گرام غر غر کرده بودن که تو هنوزم ول خرجی و قدر پولو نمی دونی و اينا. بعد واسه همين کلی گناه کارانه نگاش می کردم تا اين که امروز خودمقصر اصلی تماس گرفت و بعد از کلی دليل و برهان و دل داری وجدان اين جانب را از درد گرفتگی رهانيد. اينه که حالا ديش ديش ديش.. بد خوشگله! D: + مذقوق و مکفوفم هنوز! + آخر فيلم داگ ويل، دختره فرمان قتل همه رو صادر کرد، اما پسری رو که عاشقش بود با دستای خودش کشت، به جرم دفاع نکردن از عشقش. + و اما.. يه چند خطی هم به تو: نمی تونم علت اين تناقض ناآشکار رو، اين تعلل غير واضح رو، و اين تکلف نامشهود رو درک کنم. تعهد؟! هووووم. نمی تونم درک کنم. از اين که هی بخوام بر اساس حرف های تو دچار احساس خود-بزرگوار-بينی بشم خوشم نمياد. از کفش مهمونی بودن هم. از متفاوت بودن هم. آدمای معمولی که می تونن معمولی باشن و روابط معمولی داشته باشن چه قدر خوشبختن، نه؟ ديگه نمی بينمت . |
Comments:
Post a Comment
|