Desire knows no bounds |
Thursday, October 21, 2004
چرا هنوز ياد نگرفته م همون موقع که ازم می پرسی مثه بچه ی آدم جواب بدم و همه چی رو نذارم به عهده ی تخيل تو!
چرا هنوز بعد از هزار ساعت صحبت کردن درباره ی آسمون ريسمون نوبت به تو که می رسه حرف زدن يادم می ره و ترجيح می دم هيچی نگم؟ چرا همه ی اون تصويرايی که تو توشونی از اساس بی کلام از آب در ميان؟ چرا هنوز وقتی می پرسی چی می تونه خوبت کنه صاف نمی گم "تو" ؟ می دونی.. همه ش به خاطر همون حسه ست که بهت گفتم. همون حس تکلف، تو محظور قرار گرفته گی، موقت بودنی، تعليق... نمی تونم چهره ت رو از پشت اين همه اتفاق تشخيص بدم ديگه... ديگه اطمينان ندارم به برداشتم، به حس های دريافتی م، به اون چه که می شنوم و اون چه که در واقع هست... و خوب اين وسط تو هم کمکی نمی کنی که منو از اين سردرگمی در بياری.. فقط گوش می دی.. نه تاييد، و نه تکذيب.. اين دقيقن همون جاييه که منو به شک ميندازه.. حالا ديگه دوران ايهام و استعاره و لطايف الحيل و اينا نيست ديگه.. چيزی که من بهش نياز دارم شفاف سازيه.. رک و صريح.. چه خوشايندم باشه، چه نباشه؛ مهم برام اينه که واضح و سرراست باشه.. اين تنها کمکيه که می تونی بهم بکنی... و خوب من احساس می کنم داری تعلل می کنی.. و متاسفانه تر اين که از احساس خودم مطمئن هم نيستم حتا! .. واسه همين می شم آش شله قلمکاری که اين جاست! بعد تازه چرا تر از همه اين که چرا نمی تونم با تو يکی بی رحم باشم؟؟ |
Comments:
Post a Comment
|