Desire knows no bounds |
Thursday, October 14, 2004
من عاشق اين شعره شدم که:
گاهی گذشته از همه یِ وزيدنهايش می ماند باد در پيچ كوچه ای و نگاه می كند: پنجره را و زير پنچره: درخت را و پایِ درخت: سايه را می چرخد زمين و سايه بلند می شود كوتاه می شود پاييز می شود ــ بهار و بهار می كند درخت و در زمستانش ديگر درخت نمی داند كه آمد و رفته ؟ پنجره نمی داند كه بازاست يا بسته ؟ و باد باد نمی داند بوزد ، برود ، وزيده است يا رفته ؟ ..... گهگاهی هم چنگ می زند بر سيمِ خارداری كه نوزد ديگر و بماند مثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريشْ و بالْ بالْ بزند در بادِ ديگری اين باد..... باد اما نمی داند تا كجا بوزد كه پيدايت كند بر تو بپيچد و عريانت كند شايد برایِ همين است كه گاهی ازلایِ پنجره یِ نيمه بازی می گذرد لته هایِ روميزی را می جنباند و ليوانی را می اندازد، كاغذها را پراكنده می كند و كتابها را به سرعت برگ می زند بر می گردد ، خانه را می چرخد و بيهوده ، بيهوده راهی ميجويد كه بازگردد بازگردد ، برود اما تا كجا برود و نمی داند ، باد نمی داند تا كجا بوزد چرا بوزد تا چه كند؟ " ک. بزرگ نیا" |
Comments:
Post a Comment
|