Desire knows no bounds |
Friday, October 29, 2004
پسرعمه هه هنوزم که هنوزه از اون سر دنيا چشمش به نوشته های حسين يعقوبی که ميفته خودش رو شديدن موظف می دونه يه سوت بزنه! به قول خودش بعضی آدما هستن که کی ورد خاص خودشونو دارن. کافيه يه کلمه يا يه اصطلاح يا يه نشونه ببينی تا ناخودآگاه بيان جلو چشمت. بعد متنه رو که خوندم ناخودآگاه منم ياد جناب رفيق کويريم افتادم! انگار اين مقايسه ی خسرو و فرهاد عينن از رو دست اون کپی برداری شده!!
فرهاد عاشق پیشه - خسرو بچه مثبت برای شخص من همیشه از دوران کودکی این سوال بود که بالاخره شیرین عاشق خسرو بوده یا فرهاد. خوشبختانه تحقیقات ما در حوالی کوه بیستون و کرمانشاه پاسخ واضح و روشنی داد. پاسخ این بود: هیچ کدام ! طبق مدارک یافت شده، شیرین در ایران باستان یک بانوی اهل اقلیت بوده که از لحاظ مالی هیچ کم و کسری نداشته. گویا یک بار که سقف اتاق کاخش نم می داده، وطبق یک سنگ نوشته ی نه چندان معتبر علت این نشت چکه کردن شیر دستشویی طبقه ی دوم بوده، می فرستد دنبال یک بنا. حالا نگو که بنا یک جوان قلچماق گردن کلفتی بوده که تازه از دهات برای کار به آن حوالی که در آن زمان شهر بوده آمده. طرف ریخت و قیافه ی بدی نداشته، از لحاظ جذابیت در مایه های تام کروز و از نظر زور بازو در حد آرنولد و فرانکی رینگ خونین بوده و اسمش هم فرهاد بوده است. طبیعتاً شیرین وقتی کار فرهاد تمام می شود، برای گرفتن تخفیف یک پشت چشمی نازک می کند که فرهاد در کمال سوء تفاهم آن را حمل بر ظهور عشق آسمانی می کند. القصه خواننده ی مقاله ی آبزروری که شما باشین، فرهاد از آن روز به بعد هر روز به بهانه ی بتونه و گچ مالی دم کاخ شیرین سر و کله اش سبز می شده. شیرین هم که خر نبوده دوزاری اش می افتد که فرهاد گلویش گیر کرده و حسابی پیله است (طبق یادداشت های روزانه ی سودابه ندیمه ی ویژه ی شیرین در وبلاگ سودابه بانو: "بانو می فرمایند این جوانک عمله عجب سیریشی است.") خلاصه شیرین با ندیمه هایش یک جلسه ی مشورتی می گذارد که چه کنیم شاخ این جوانک را بکنیم. همان سودابه که در پرانتز درباره اش خواندید، پیشنهاد می کند که از فرهاد درخواستی کنند که نتواند انجامش دهد. اول رودابه یکی دیگر از ندیمه های شیرین پیشنهاد می کند که از فرهاد بخواهند صدای یک صوت (یک صوت مثل صدای ساز چنگ) را رنگ کند. اما شیرین مخالفت می کند. بعد سودابه پیشنهاد می کند که فرهاد را بفرستند از وسط کوه بیستون جاده کمربندی بکشد تا هم شرش کنده شود و هم خلق الله ارابه سوار به سهولت بین استان های کرمانشاه و کردستان رفت و آمد کنند. پیشنهاد به اتفاق آرا تصویب می شود و فرهاد با شنیدن وعده ی وصل به شرط ایفای نقش سردار سازندگی و آبادانی و عمران آن حوالی، سر از پا نشناخته از همان ساعت مشغول به کار می شود. از آن طرف خسرو پرویز را داشته باشید که یک بچه پول دار دربار نشین بوده ببخشید فی الواقع در آن زمان شاه رسمی مملکت بوده که جز گردش و اسب سواری کار و زندگی دیگری نداشته است. این خسرو پرویز یک نره اسبی داشته به اسم شبدیز... القصه یک بار که شبدیز دنبال اسب شیرین می افتد، خسرو هم چشمش به جمال شیرین روشن می شود و یک دل نه صد دل عاشقش می شود و از او رسماْ تقاضا می کند به عنوان دبیر سرویس سوگلی باشگاه همسرانش با بیش از هزار و دویست عضو فعال شروع به فعالیت کند! خب شیرین هم که در خوابش هم نمی دید ملکه شود فوری پاسخ مثبت می دهد و برای اینکه شر فرهاد را هم کم کند به ندیمه اش می گوید: "برو به فرهاد بگو شیرین رو فراموش کن..... شیرین دیگه برای تو مرده..." متاسفانه ندیمه که مثل من کم حواس بوده فقط قسمت دوم پیغام را به فرهاد می رساند و فرهاد هم آنقدر از شنیدن خبر مرگ شیرین پکر می شود که یادش می رود موقع دو دستی کوبیدن به سرش، تیشه را ول کند. خب طبیعی است که وقتی آدم دودستی با تیشه به سرش می زند، کله اش قاچ خورده و کلکش کنده می شود. شیرین وقتی خبر مرگ فرهاد را می شنود خیلی ناراحت می شود. تا پنج الی ده دقیقه با کسی حرف نمی زند و آن روز ظهر هم نهارش را نصفه نیمه می خورد. اما بعد سفارش می دهد که برای گور فرهاد از سنگ مرمر سفید استفاده کنند و این جوری وجدانش راحت می شود. بعد هم می رود پایتخت و زن خسرو پرویز می شود. همین ! "حسين يعقوبی --- چلچراغ" |
Comments:
Post a Comment
|