Desire knows no bounds |
Friday, November 19, 2004
می خواستم به تو تقديم کنم
اما چه طور در حالی که همه چيز به تو تعلق دارد و من هيچ چيز ندارم. دو خط موازی زاده شدند. پسرکی در کلاس درس آن ها را روی کاغذ کشيد. دو خط موازی چشمشان به هم افتاد در همان يک نگاه قلبشان تپيد و مهر يکديگر را در سينه جای دادند. خط اولی گفت: ما می توانيم زندگی خوبی داشته باشيم، خانه ای داشته باشيم در يک صفحه ی دنج کاغذ. من روزها کار می کنم. می توانم بروم خط کنار يک جاده ی متروک و دور افتاده شوم، يا خط کنار يک نردبان. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار يک گلدان چارگوش گل سرخ شوم، يا خط کنار يک نيمکت خالی در يک پارک کوچک و خلوت. خط اولی گفت: چه شاعرانه. حتمن زندگی خوشی خواهيم داشت. در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازی هيچ وقت به هم نمی رسند. و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هيچ وقت به هم نمی رسند. دو خط موازی لرزيدند. به هم ديگر نگاه کردند. و خط دوم زد زير گريه. خط اولی گفت: نه، اين امکان ندارد. حتمن يک راهی پيدا می شود. خط دومی گفت: شنيدی که چه گفتند. هيچ راهی وجود ندارد. ما هيچ وقت به هم نمی رسيم. و دوباره زد زير گريه. خط اولی گفت: نبايد نااميد شد. ما از صفحه خارج می شويم و دنيا را زير پا می گداريم. بالاخره کسی پيدا می شود که مشکل ما را حل کند. ........... "داستان دو خط" |
Comments:
Post a Comment
|