Desire knows no bounds |
Saturday, November 20, 2004
زني بود. زندگي مي كرد در كوهستاني. نمي خوابيد و راه مي رفت و راه مي رفت و راه مي رفت. چكار مي كرد؟ نهري آن سوتر بود.
زن جوي آبي مي كند با دستهايش و آب را به درختي آن سوتر مي داد. دستهايش مثل بيل شده بود و ناخنهايش بسان خنجر. موهايش بافت خشني بود كه از آنها لانه مي ساخت براي پرنده ها روي شاخه ها. با پستانهايش به بچه يوزپلنگاني كه مادرشان شكار شده بود شير مي داد. وقتي پاي كوه، در رودخانه تن به آب مي داد، دورش را مي گرفتند و اينگونه بود كه سلطان جنگل عاشقش شد. او در غار شير زنداني شد و در زايشي دردآور كودكاني با سر انسان و دل شير ساخت.آنها وقتي بزرگ شدند تكه هاي مادرشان را به نيش كشيدند. و قصه ما راست بود . "سپينود" |
Comments:
Post a Comment
|