Desire knows no bounds |
Monday, November 22, 2004
این هذیانی ست مربوط به یکی از روزهای یکی از ماههای گذشته. و بدون تصرفی. نه اینکه چیز دندان گیری داشته باشد که آشفته ست و پراکنده. اما بعدتر که نگاهش کردم دیدم این خدای شوخ را هنوز هم دوست دارم و هم ازین روست که این تصویر را با تمام تیرگی و ابهامش میگذارم اینجا. و راستی به یاد روزگار سپری شده مردم سالخورده!
*** آدمی تا کجا میتواند سقوط کند؟ نمیتوانم دیگر خودم را ببخشم. آسان نیست. آنهم من که هیچ چیزی برایم مهم نبود. هیچ خطایی، انسانی را در نظر من شایسته محکومیت ابدی نمیکرد. هرگز کسی در ذهن من تبعیدی ابدی دوزخ نمیشد. چه میگویم ، اصلا ابدیت را به شکل فردی باور نداشتم تا کسی بخواهد در ابدیت خاصی بماند. خدای من شوخ بود. در سیاه ترین تصاویر هم بازیچه کودکانه ای میجستم برای این خدای شوخ. اسپیونزا ، اسپینوزا ، اسپینوزا، فیلسوف یهودی کوچک هلندی. چه او را میفهمم این روزها و چه از او متنفر میشوم با هر بار فهمیدن. نمیخواهم. باور میکنی نمیخواهم. دیگر توان ادامه ندارم. حتی اگر این پلیدی که من اسیر آنم جزئی از یک خیر و نیکبختی جهانی باشد که همه درآن غوطه وریم. نه! ایمان فیلسوفانه تو را نمیخواهم فیلسوف آرام! اینک بیش از هرکس دیگری با داستایوسکی خویشاوندم و فریادهایش و تکرار کفر و ایمانش و به تسلسل اینها و به حلول کردنهای شیطان در روحش و عصیانش و جلوه های اهوارایی اندیشه اش. میدانی میخواهم اعتراف کوچکی بکنم . میخواهم آرام و آهسته در گوشت چیزکی بگویم، که این روزها لحظاتی هست که ایمان را با شدتی خیره کننده و برقی غیر قابل تحمل و ماورایی حس میکنم و لحظه ای بعد سروری شیطانی و کفری چنان عمیق که تنها خدایی میتواند انگیزاننده اش باشد. میفهمی؟ باور عمیق من به خدا در لحظاتی تنها ازآن روست که دلیل خوبی باشد برای عصیانی دیگر. آه هذیان میگویم کاش زندگی مرا به خود وامیگذاشت... این سالها برای آنکه بفهمم چیزهایی را کافی بود. و چه سالهایی از عمرم که نگذشت تا برسم به جمله پیش. نزدیکتر می آیم تا تمامی کلمات این جمله را ببینم. کاش میشد میان هرکلمه به قدر یک زندگی تصویر کاشت تا آدمی هر طور که میخواهد ببیندش ، بفهمدش ، بخواندش ... |
Comments:
Post a Comment
|